امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۳۲۸

چون بهشت است این همایون بزم سلطان جهان

حَبّذا بزمی همایون چون بهشتِ جاودان

ساکنانش حورِ سیمین عارضِ زرین‌ کمر

خازنانش ماه آتش ناوَکِ آهن کمان

نوبهارست این شکفته در میان نوبهار

بوستان است این نهاده در میان بوستان

چون لب رنگین خوبان آب او یاقوت‌ رنگ

چون سر زلفین خوبان باد او عنبر فشان

در چنین خرم بهشتی شاه را بینم سه‌چیز

طالع میمون و فال فرخ و بخت جوان

شاه شادی کرد و می بر کف نهاد اندر بهشت

تا جهان شادی نمود از شادی شاه جهان

سایهٔ یزدان معزالدین والدنیا که او

تیغ‌ کشور دار دارد بازوی‌ کشور ستان

آنکه رایش را همی طاعتگر آید آفتاب

وانکه بختش را همی خدمتگر آید آسمان

رای او را شد موافق هم قضا و هم قَدَر

تیغ او را شد مسخر هم زمین و هم زمان

طبع او مر باد را هرگز نپندارد سبک

حلم او مر خاک را هرگز نینگارد گران

آفرین شاه بفزاید همی دین و خرد

فرخ آن‌ کس‌ کافرین شاه دارد بر زبان

سود دارد هرکه سر بر خط فرمانش نهاد

وان‌ که سر بر خط ندارد جان‌ کند بر تن زیان

معجز موسی و عیسی‌ گر عصا بود و دعا

دست او ماند بدین و تیغ او ماند بدان

کو فریدون‌ گو بیا تیغ ملک شاهی ببین

تا ببیند خردهٔ الماس را بر پرنیان

مار کرداری که چون دشمن ببیند پیکرش

همچو زهر مارگردد مغزش اندر استخوان

ای خداوندی که در عدل و جهانداری تو را

بندگی کردی اگر باز آمدی نوشیروان

روز فخر الب‌ارسلان را فخر باشد بر ملوک

زانکه آمد چون تو شاه از گوهر الب‌ارسلان

بی‌بزرگی کس خداوندی نیابد بر مجاز

بی‌هنر صاحبقرانی کس نیاید رایگان

چون تو را دادست یزدان هم بزرگی هم هنر

ملک و دولت را خداوندی تو و صاحبقران

شهریارا تا نمودی شادکامی روزِ بزم

شد جهانی سر به سر زین شادکامی شادمان

تو چو خورشیدی و یاقوت روان بر دست توست

دید کس خورشید را بر دست یاقوت روان

سروران اکنون از این شادی بیفزایند سر

خسروان اکنون از این رامش بیفروزند جان

گر دهی دستوری و فرمان سپاه خویش را

هر یک از شادی در این مجلس برافشاند روان

تا بخندد ارغوان و گل ز باد نوبهار

تاکه شاخ زعفران پرگل شود در مهرگان

ارغوان رخسار بادی بادهٔ گلگون به‌دست

و آن ‌که باشد دشمنت رخسار او چون زعفران

تاکه جان دارد به‌ خدمت مجلس بزم تو را

بندهٔ شاعر معزی مدح‌گوی و مدح‌خوان