امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۹۴

ز عقدهٔ ذَنب آخر برست شمس عجم

ز دهشت خطر غم بجست شیر اجم

فلک زپای سعادت گشاد بند بلا

قضا ز دامن دولت گسست دست ستم

دو چشم امت سرگشته روشنایی یافت

به روی یوسف‌ گم‌گشته در میان ظلم

خدای کرد به خاتم دل سلیمان شاد

جهان نمود به دیوان چو حلقهٔ خاتم

نجات یافت محمد ز امتحان قضا

که مُمْتَحَنْ نسزد سید بنی آدم

جمال دولت باز آمد و زمانه نخواست

که بی‌جمال بود دولت شه عالم

برآمد از یم بیداد موجهای بلند

فتاد کشتی اقبال در میانهٔ یم

دعای خلق کشیدش به ساحل و نگذاشت

که خصم اوکشد او را نهنگ‌وار به‌دم

ز دین بی‌ علل و سرّ بی‌ نفاق رسید

به راحت از پی رنج و به شادی از پی غم

چو انبیای مقدس بر این نجات ببافت

به عالم ملکوت اندرون کشید علم

گشاده‌دست ضمیرش عجب دری مشکل

سپرده پای مرادش عجب رهی مبهم

بلی چنین بود آن‌کس‌ که رهبرش باشد

زآسمان ربوبیت آفتاب کرم

اگر ز نصرت غزنین به خانه باز رسید

شگفت بود و عجب داشتند اهل عجم

کنون‌ که باز رسید از همه شگفت‌ترست

که بود با مَلَک‌الْموت چند گاه به هم

ایا شمرده تو پنجاه سال در حشمت

کفات را زعبید وکرام را زخدم

به حشمتی که تو داری و همتی که توراست

ستاره زیبد با مشتری به زیر قدم

زمانه را سه ا‌غَرَض‌ا بود در زمانهٔ تو

که زیر هر غرضی نکته‌ای بود مُدغَم

یکی‌ که تا تو بدانی ضمیر دشمن و دوست

که چیست در دل هر کس ز راستی و ز خم

دگرکه تا بشناسند اهل نیشابور

که هست شربت هجر تو ضربتی محکم

سوم که تا ز کفایت مُحاسبانِ قضا

به شصت سال حساب تو برکشند رقم

بر آن صفت که تویی واجب است بر همه‌کس

تورا بشیر بشر خواندن و امام امم

خدای را به سوی تو عنایت است مگر

کز آن عنایت آگه نی‌اند لوح و قلم

که را خدای جهان برکشد حشم به چه‌ کار

تو محتشم به خدایی نه محتشم به‌حشم

بلند بختا دولت خدای داد تورا

نه خاص داد و نه عام و نه خال داد و نه عم

گر از محل نِعَم جاه تو نماند به‌جای

محل جاه تو عالی است از محل نعم

به‌جان عزیز بود تن به خواسته نبود

چو جان به جای بود خواسته نباشد کم

تو مهتر بسزایی و کهتران بودند

ز حسرت تو نژند و ز فرقت تو دژم

به یک دو روز کز ایشان عنایت تو کم است

به جان ایشان پیوسته شد غبار الم

چو آمد آن ستم و فتنه از عدم به وجود

وجود خویش ندانست هیچکس ز عدم

در اوفتاد بدان سان سپاه جور و فساد

چو گرگ گرسنه کاندر فتد میان غنم

به‌روز غارت و تاراج کردشان مأمور

مُلَبّسان به عوارض موکلان به قسم

درم بداده و دینار و در تأسف تو

ز چهره ساخته دینار و از دو دیده درم

اگر دل همگان بد به‌داغ هجر تو ریش

بس است وصل تو دلهای ریش را مرهم

مبشرست لقای تو دوستان تورا

به انقطاع هموم و به ارتفاع هُمم

تو آمدی و به تو جان رفته باز آمد

گمان بریم‌ که هستی تو عیسی مریم

همیشه تا ادبا از ادب زنند مثل

همیشه تا حکما از حکم‌ کنند حکم

مباد بی‌‌نُکَتِ وصلِ تو فصولِ ادب

مباد بی‌صفت شکر تو اصول حکم

ستاره همچو سپه باد و دولت تو امیر

زمانه همچو شمن باد و درگه تو صنم

کسی‌که بود به آویزش تو ساخته دل

کنون ز حقد نجات تو باد سوخته دم

به صد قِران شده اولاد تو قرین طرب

به یک زمان شده حساد تو ندیم ندم