امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۸۳

تکاوری که قوی‌تر ز رخش رستم زال

به حمله همچو هژبر و به پویه همچو غزال

به گاه حمله به چرخ اندر افکند آشوب

به وقت پویه به خاک اندر آورد زِلزال

گه دویدن نتوان شناخت از سبکی

شمال او ز یمین و یمین او ز شمال

گرش نسب ز جنوب و شمال نیست چراست

به سرکشی چو جنوب و به رهبری چو شمال

به آب و آتش ‌گستاخ در رود گویی

سمندرست در آتش در آب ماهی وال

جهد به ‌گام فراخ از بر دو خامهٔ ریگ

به ‌گام تنگ رود راست بر دو پاره خلال

ز نعل خویش به ناوردگاه بی ‌مَسْطَر

ز خط و نقطه همی بر زمین ‌کشد اشکال

به دشت و کوه درون ساق و سُمش از سختی

زیشک پیل و ز پشت‌ کَشَف‌ گرفته مثال

دو پای او به کفل بر شود به سوی مغاک

دو دست او به کتف بر شود به سوی جبال

اگر به شیر رسد روز حمله شیههٔ او

فرو برد سر و در خویشتن کشد دنبال

ز تیر چشمی و روشن دلی تواند دید

شب سیاه به چاه اندرون ز نور خیال

به ابر ماند در موکب و شگفت ابری

که رعد او ز دهان است و برق او ز نعال

عقاب و شاهین خوانمش در شکار که هست

قوایمش همه پرّ و جوارحش همه بال

به طیر ماند کش تنگ درکشد رایض

به طور ماند کش نعل بر زند نعال

اگرچه بشت و سُمش هست ‌کشتی ولنگر

به موج دریا ماند چو برفرازد بال

به‌ گردش اندر مانند چنبر فلک است

بر او چو پروین طوق است و چون مجره دوال

چهار نعلش محکم به زیر شانزده میخ

چو زیر شانزده نجم اندرون چهار هلال

ز رخش رستم تمثال دیده‌ام لیکن

نوشته صورت او نیست چرخ را تمثال

هزار رخش سزد در نبرد چاکر او

سزد غلام سوارش هزار رستم زال

سوار او ملک عالم است و خسرو دهر

خدایگان ولایت گشای اعدا مال

شهی‌ که ملت و دولت ز بس جلالت او

یکی‌ گرفت جلال و یکی گرفت جمال

سوال کرد جهان از قضا که نصرت چیست

بیافرید و مر او را نیافرید همال

ایا فتوح تو تالیف نکته‌های ظفر

و یا رسوم تو فهرست لفظهای جلال

اگر ز عقل تو عشری قضا بپیماید

بساط هفت زمینش نه بس بود مِکیال

وگر ز حلم تو جزوی زمانه برسنجد

طِباقِ هفت زمینش نه بس بود مثقال

تویی‌ که تیغ تو در شرق و غرب تا محشر

نهاد عدل و هدی را به‌ جای‌ کفر و ضلال

به‌ هر سفر که ز بهر ظفر نهادی روی

طلایهٔ سپهت بود دولت و اقبال

ز مغفر و زره و ترک و جوشن و خفتان

ز نیزه و سپر و تیر و ناچَخ و کوپال

هوا تو گفتی پیلی است آهنین دندان

زمین توگفتی شیری است آتشین چنگال

تو چون عقاب شدی و مخالفان چو تذرو

تو چون هربر شدی و معاندان چو شغال

نمود پیش تو دشمن چو پیش صرصرکاه

نمود پیش تو حاسد چو پیش آتش نال

ز مهر و کین تو معلوم‌ گشت عالم را

که دشمنی است حرام است و دوستی است حلال

زهی ستود‌ه صفت خسروی که تازه شدست

به فر دولت تو ملت محمد و آل

نه غافل است ز شکر تو هیچ شکرگزار

نه فارغ است ز مدح تو هیچ مدح سگال

نه بی‌ ثنای تو طاعت همی‌ کند عابد

نه بی ‌دعای تو دعوت همی کند ا‌بدال

چو طبع من رهی از مدح تو براندیشد

کشد ز مرتبه بر آسمان مقام مقال

قلم به دست من اندر به شکر سجده‌ کند

چو دست من به مدیح تو بر نویسد قال

همیشه تا که بود همچو میم و دال و الف

دهان و زلف و قد نیکوان مشکین‌ خال

کسی‌ که با تو به عهد اندرون نه چون الف است

ز بیم تو دل و دستش چو میم باد و چو دال

ز دی خجسته‌تر و خوب‌ترت‌ باد امروز

زپار خوش‌تر و فرخنده‌ترت‌ باد امسال

به ملک تو ز دو چیز تو دور باد دو چیز

ز نعمت تو فساد و ز دولت تو زوال