امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۸۲

عید را با مهرگان هست اتفاق و اتصال

هر دو را دارند اهل دولت و ملت به فال

اتفاق و اتصال هر دو بر ما خرم است

مرحبا زین اتفاق و حبذا زین اتصال

عید آیینی است کز وی هست ملت را شرف

مهرگان رسمی است کزوی هست دولت را جمال

آن یکی دارد بدین اندر ز پیغمبر نشان

وین دگر دارد به ملک اندر ز افریدون مثال

هر دو منشور نشاط و خرمی آورده‌اند

بیش تخت خسرو نیک اختر نیکو خصال

آفتاب نسل سلجوق ارسلان ارغو که هست

تا قیامت بی‌غروب و بی‌کسوف و بی‌زوال

آن جهانداری‌که یک‌ تن نیست اندر شرق و غرب

یا به میری یا به دولت یا به ملک او را همال

باز عدلش گرچه اکنون شرق دارد زیر پر

چون به پرواز اندر آید غرب‌گیرد زیر بال

در خلاف او قدم برداشتن باشد حرام

کز پدر ملک جهان دارد به میراث حلال

دولت او هست چون تقدیر ایزد لَم‌ یَزَل

هرچه باشد لم یزل ناچار باشد لایزال

هرکه بیرون شد ز عدلش زین جهان بیرون نشد

تا ندید از دولت او دستبرد وگوشمال

تا کی از شهنامه و تاریخ شاهان‌ کهن

تاکی از دیو سفید و رستم و سیمرغ‌ و زال

کس ندید از قاف تا قاف جهان سیمرغ و دیو

قیل و قال است این چرا باید شنیدن قیل و قال

قصه‌ای باید شنید و دفتری باید نوشت

کاندرو باشد عجایب و آن عجایب حسب حال

حسب حال با عجایب فتح شاه مشرق است

وآن شجاعتها که او بنمود هنگام قتال

آنچه در سی سال نتواند نمودن هیچ شاه

او ز مردی و هنرمندی نمود اندر سه سال

هیبت او دست مکاران و محتالان ببست

کس نیارد گشت اکنون گرد مکر و احتیال

ور کسی خواهد که‌ گردد گو بیا بنگر نخست

قصهٔ تیر دو شاخ و قصهٔ چاه و جوال

هر که با تیغ جهانگیرش نماید سرکشی

گر بماند زنده جان و تن بر او باشد وبال

رنگ‌ آب و فعل‌ آتش هر دو اندر تیغ اوست

سرکشی با آب و آتش در خرد باشد محال

مرکبش را هر کجا باشد مجال تاختن

وهم مردم را نباشد گِرد گَرد او مجال

آفرین بر مرکبش‌ کاو را سزد پروین لگام

مشتری زین و مجره تنگ و ماه نو نعال

نه نهنگ و با نهنگان آب خورده در بحار

نه پلنگ و با پلنگان خواب کرده در جبال

پاک دندان تیز چشم آهخته‌ گردن خُرد گوش

سخت سم محکم قوایم پهن‌پشت آگنده یال

نه ز سیر او را قرار و نه ز دور او را شکیب

نه‌ ز رزم او را نهیب‌ و نه‌ ز صید او را ملال

در دو پای او تو پنداری دبورست و صبا

در دو دست او تو پنداری جنوب است و شمال

این چنین مرکب‌ نشاید جز ملک را تا بر او

گه به سوی صید تازد گه به‌ جنگ بدسگال

ای ز صد گردون قوی تر تیغ تو روز نبرد

وی ز صد دریا سخی‌تر دست تو روزنوال

از تو هنگام فضیلت فرق باشد تا ملوک

همچنان کز شیر شرزه فرق باشد تا شغال

قلعهٔ بخت تو را برگنبد فیروزه رنگ

ماه زیبد پاسبان و مهر شاید کوتوال

خواسته تا خواسته بخشی همی‌گویی مگر

از جهان برداشتی یک بارگی رسم سؤال

کار عالم را همی جود تو سازد سربه‌سر

جود توگویی معیل است و همه عالم عیال

آمد آن فصلی‌که از تاثیر او در بوستان

دیبهٔ زربفت پوشیدست پنداری نهال

باغ‌ هست اکنون ز برگ زرد پر زرّ درست

وز شکوفه بود در نوروز پرسیم حلال

زاغ‌ گویی محتسب شد کز نهیب زخم او

بلبل رامشگر اندر بوستان ماندست لال

نار شد بازارگان وز لعل دامن کرد پر

سیب دلبرگشت وز شنگرف زد بر روی خال

آب‌ گویی در شمر حراقهٔ چینی شدست

کاندرو چشم جهان بین از صور بند خیال

در چنین فصلی سزد گر گوهری گیری به دست

گوهری کاو را وطن در آبگینه است و سفال

هست فرزند رزان لیکن ز عکس و روشنی

آفتابش هست عَمّ و ماهتابش هست خال

هرکس اندر مهرگان پیش تو آرد خدمتی

خدمت مداح تو شعری است چون‌ آب زلال

همچنان شعری که در محمود گوید عنصری‌:

«‌مهرگان آمدگرفته فالش از نیکی مثال‌»

باد با تیغ تو نصرت را به رزم اندر قران

باد با جام تو عشرت را به بزم اندر وصال

چشم پیروزی همیشه بر مه منجوق تو

چون شب شوال چشم روزه‌داران بر هلال