امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۸۱

شهی‌که دولت باقی بدوگرفت جلال

شهی‌که ملت تازی به او فزود جمال

خجسته ملت تازی چنو جمال ندید

چنان‌که دولت باقی چنو ندید جلال

چو مشتری است مگر طلعت مبارک او

که خلق را نظر او مبارک است به فال

به سان آینهٔ روشن است خاطر او

ضمیر و سر همه هست اندرو چو خیال

همای همت او فرخ و همایون است

به شرق دارد پر و به غرب دارد بال

فریضه شد چو شهادت ثنای او گفتن

کسی‌ که هر دو نگوید زبانش‌ گردد لال

اسیر کرد هر آن خصم را که‌ گفت برو

امیر کرد هر آن بنده را که گفت تَعال

ز مهر و خدمت او بندگان شوند عزیز

که او شدست عزیز مُهَیمَن متعال

مگر که بخشش ‌آمال در پرستش اوست

که بر موافق بخشش همی‌کند آمال

مگر که قسمت آجال در عداوت اوست

که بر مخالف قسمت همی‌کند آجال

فتوح و نصرت او سر به‌ سر همه عجب است

عجب‌تر از همه آن فتحها که کرد امسال

بساخت آلت عدل و بسوخت آفت ظلم

بکِشت تخم هدی و بکُشت شمع ضلال

به شام والی بگماشت تا فرستد حمل

به روم عامل بنشاند تا گزارد مال

درین خجسته سفر روم خواست از قیصر

دگر سفرکند و هند خواهد از چیپال

زهی ستوده صفت شهریار کشور گیر

زهی خجسته سیر پادشاه دشمن‌ مال

تو را روا ست‌ که خوانند شاه پاک نسب

تورا سزاست که خوانند شاه خوب خصال

کدام خصم تو را دید کاو نگشت شکار

کدام شیر تورا دید کاو نگشت شغال

اگر چو مار بد اندیش تو بر آرد سر

از او دمار برآری چو مهدی از دجال

کسی که با تو دلش چون الف نباشد راست

زهیبت تو شود قامتش خمیده چو دال

ز فر تو ملکا وز نسیم فروردین

شدست روی زمین سر به‌سر بهشت مثال

سرشک باران برگل فتاده گویی هست

به لعل‌بر زده از زیبق‌ مُصَعَّد خال

به سوی دجله نگه‌کن‌ که همچو زلف بتان

شدست آب شکن برشکن زباد شمال

شراب آب حیات است و کرد باید جام

بر آب دجله زآب حیات مالامال

اگر ز چرخ کند خصم غیبه‌ای بر خویش

خدنگ وهم تو آن غیبه راکند غربال

زبهر حشمت تو آسمان همی سازد

لگام ‌اسب تو را از ستاره طرف و دوال

وگر تو رای کنی از بروج بفرستند

به استران تو نعل و به اشتران خلخال

بیافرید ز بهر چهار چیز تو را

مقدری که به‌قدرت هدی دهد زضلال

زبهر رامش خلق‌ و زبهر کوشش حق

زبهر ورزش عدل و زبهر بخشش مال

یکی به روز ضیافت یکی به روز سلام

یکی به روز مَظالِم یکی به روز نَوال

وبال و وِزر مدان شغل خویش را وبران

که نیست مصلحت کار خلق وزرو وبال

صحیفه‌ای که تو در مصلحت سیاه کنی

کند سپید به محشر صحیفهٔ اعمال

خلاف نیست‌که زایل شدست انس دلت

ازین مصیبت هایل که اوفتاد امسال

کریمه‌ای که بدو خانهٔ تو بود به پای

اگر ز پای بیفتاد بر در آجال

به صبر کوش در این رنج و شکر کن به خدای

که هست دست تو بر حلقهٔ در آمال

چو غمگسار تو را روزگارگفت برو

سپهر گفت به روح لطیف او که تعال

سبهر خواست‌که روح لطیف او به بهشت

بقای شخص تو خواهد ز ایزد متعال

کمال عقل تو آهسته ‌داشت عقل تورا

که تا تحمل کردی مصیبتی به‌ کمال

تو از رجالی و ا‌َجرام چرخ را رسم است

که کارهای عظیم آورد به پیش رجال

خبر مگوی که دی حالها چگونه‌گذشت

نشان مجوی که فردا چگونه باشد حال

چوکارهای تو بر استقامت است امروز

مبند بیهده دل در تغیّر احوال

بزرگوارا دانی‌ که در صناعت شعر

مرا به لفظ و معانی تَوّسع است و مجال

مدایح تو چنان‌گفته‌ام که تا محشر

زمانه بر سر هر یک همی نویسد قال

رسید وقت‌که از پیش خدمت تو شوم

به حضرت ملک ملک بخش اعدا مال

ز شکر و مدح تو خالی همی نخواهم داشت

زبان شکرگزار و ضمیر مدح سگال

ضمیر من‌گهر مدح تو چنان سنجد

که در ترازوی او مشتری بود مثقال

چنانکه خاطر من شکر نعمت توکند

درخت تازه کند شکر ابر و باد شمال

همیشه تاکه به نوروز شمس را بر چرخ

بود ز برج شرف مهد و از سحاب جلال

چو شمس باد همه ساله دولت تو بلند

جلال او ز معالی و مهد او ز جلال

زمانه‌ کرده به تو جامهٔ هنر مُعلَم

ستاره‌کرده به تو نامهٔ ظفر ایصال

جهان متابع تو بِالعَشّی وَالابکار

فلک مسخر تو بِالغُّدو وَالاصال

ایا عداوت تو نشتری که اعدا را

ز سوی دیده گشاید همی رگ قیفال

نماند زنده کسی کاو عداوت تو گزید

و گر بماند بر او عمر گشت تلخ و وبال

هلال تیره شود بر فلک ز مرکب تو

هلال شکل‌ کند خاک تیره را به نعال

موافق سپر و نعل مرکب تو شدست

مه سما که شود گاه بدر و گاه هلال

زمانه با تو بهر وقت کرده باد نشاط

نشاط با تو بهر حال کرده باد وصال

ز بوستان مراد تو دور باد خزان

زآفتاب بقای تو دور باد زوال