امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۷۸

آمد آن ماه دو هفته با قبای هفت رنگ

زلف پربند و شکنج و چشم پرنیرنگ و رنگ

لؤلؤ اندر لاله پنهان داشت چون رویم بدید

چنگ را بر لاله زد لؤلؤ و برهم سود چنگ

گفت مهر از من‌ گسستی با تو جای جنگ هست

لیکن اندر مهرگان با دوست نتوان کرد جنگ

سرو اگر در باغ باشد دارد او بر سرو باغ

سیم اگر در سنگ باشد دارد او در سیم سنگ

چون دلم بی‌قُوََّت و جان و تنم بی‌قُوت دید

داد قوت و قُوََّتم زان شَکّرِ یاقوت رنگ

تنگم اندر برگرفت و زلف مشکین برفشاند

مشک و عنبر برگرفتند از سرای من به تنگ

گاه دلبر بود و گه چنگش همه شب درکنار

یک زمان بنواخت یار و یک زمان بنواخت چنگ

گفتمش کز من چه خواهی مهرگانی یادگار

تا جهان بر من نسازی چون دهان خویش تنگ

گفت خواهم شُکرِ اِنعام خداوندی که او

اندر انعام و فتوت نام نعمان‌ کرد ننگ

ملک یزدان را مؤیّد دین یزدان را شهاب

آفتاب عقل و علم و مایهٔ فرهنگ و هنگ

آن خداوندی که گردون بخت او را مرکب است

مرکبی‌ کش‌ ماه نو زین است و جوزا پالهنگ

چون نهادند اختران از قوت تأثیر خویش

هم به نار اندر شتاب و هم به خاک اندر درنگ

باد را از طبع او پاکیزگی دادند و لطف

خاک را از حلم او آهستگی دادند و سنگ

تیزی آموزد همی از حکم او شمشیر تیز

راستی‌گیرد همی ازکلک او تیر خدنگ

در زمستان فرش او را از پلنگ آرند پوست

بر سباع‌کوه و صحراکبر از آن دارد پلنگ

از ‌دم خصمش‌ به آتش در سمندر بِفسُرَد

وز تف خشمش بسوزد زیر آب اندر نهنگ

بیش او خلق از مروف لاف نتواند زدن

بیش رهواران به رهواری نداند رفت لنگ

در پناه امر او نشگفت اگر کوته شود

پنجهٔ شیر از گراز و چنگل باز از کلنگ

گر ز مهر او فتد یک ذره در دریای چین

ور زجود او چکد یک قطره در دریای زنگ

نه به چین اندر بماند هیچ رخ در زیر چین

نه به زنگ اندر بماند هیچ دل در زیر زنگ

ای سرفرازی که از تاج شهان زیبد همی

بر میان بندگان تو گهر هنگام جنگ

ماه مهر آمد زیادت‌کرد باید مهر ماه

آب شد چون زنگ برکف باده‌ها باید چو زنگ

از کف تُرک دلارامی‌ که از دیدار اوست

حسرت صورتگران چین و نقاشان‌گنگ

شیر زوری‌کاو به نیزه زور بستاند ز شیر

رنگ چشمی‌کاو به غمزه چشم برباید ز رنگ

تاکه سیسنبر ندارد رنگ و بوی شنبلید

تاکه آذرگون ندارد بوی و رنگ بادرنگ

خار در دست نکوخواه تو بادا چون سمن

شهد درکام بداندیش تو بادا چون شرنگ

مهرگان بر تو همایون باد از گشت سپهر

جاه تو بی‌عیب باد و عمر تو بی آذرنگ

روز و شب بر درگه عالیت دست روزگار

مرکب اقبال و دولت راکشیده تنگ تنگ