امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۶۶

این منم یافته مقصود و مراد دل خویش

با حوادث شده بیگانه و با دولت خویش

وین منم دیده و دل کرده پس از چندین سال

روشن و شاد به دیدار ولی‌نعمت خویش

صدر اسلام عمادالدین‌ْ بوبکر که هست

چون قوام‌الدین نیکوسیر و نیک‌اندیش

آن وزیری که جهان شد همه از دست سه‌بار

باز دست آمد چون پای نهاد اندر پیش

هر که زو مقبل و برنا و توانگر گردد

تا قیامت نشود مُدبر و پیر و درویش

ای نکوخواه‌ تو را مهر تو چون شربت نوش

وی بداندیش تو را کین تو چون ضربت نیش

در پناه تو به حشمت نگرد باز به‌ کبک

در حریم تو به حرمت نگرد گرک به میش

اجل از دشمن تو باز نگردد به خیال

آهن و سنگ به هم بازنگیرد به سریش

تا که از نکبت ایام شود عبرت خلق

هر که را کین و خلاف تو بود، مذهب و کیش

آن‌ کند تابش تیغ تو به خفتان و زره

که‌ کند تابش مهتاب به‌ کتان و حشیش

منم آن بنده که احسان تو شد مرهم من

چون شد از تیر حوادث دل من خسته و ریش

نکنم یاد ز تاراج و نیندیشم ز آنْکْ

مرکبم بود خرِ لنگ و لباسم فَرْغیش

شکر اِنعام تو گویم‌ که به توفیق خدای

رنج من‌ کم شد از احسان تو و راحت بیش

تاکه دینار پریشد بر زان باد خزان

باد بر سیم و سمن خانه ی تو مشک پریش

دوستان تو سراسر ز در خنده و ناز

دشمنان تو یکایک زدر گریه خریش