امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۶۳

چه پیکرست ز تیر سپهر یافته تیر

به شکل تیر و بدو ملک راست گشته چو تیر

کجا بگرید در کالبد بخندد جان

کجا ببارد بر آسمان بتازد تیر

ز نادرات جواهر نشان دهد به سرشک

ز مشکلات ضمایر خبر دهد به صریر

هر آنچه طبع براندیشد او کند تأ‌لیف

هر آنچه وهم فراز آرد او کند تفسیر

محررست ز حکم خدای و امر رسول

چه در اَنامل مفتی چه در بنان دبیر

بدو محرر و کاتب همیشه محتاجند

که آیتی است ز بهرکتابت و تحریر

بساط و خوابگه او بود ز سیم و اَدیم

کلاه و پیرهن او بود ز مشک و عبیر

همی ندانم تا عاشق است یا معشوق

که گه به‌گونهٔ لاله است و گه به رنگ زریر

گهی به چشمه چو ماهی گل سیاه خورد

گهی چو مرغ‌ زند برگل سفید صفیر

به‌کودکی همه با شیر باشدش صحبت

از آن پرستش پیران‌ کند چو گردد پیر

به شیر خویش بپرورده است و این عجب است

که او به شیر هم‌اکنون همی فشاند قیر

اگر نه تارک او شد شکنج زلف بتان

چرا ز قیر همی‌ نقشها کند بر شیر

ز حلق خویش زبان ساخته است‌گاه سخن

ز فرق خویش قدم ساخته است ‌گاه مسیر

به ‌جسم هست مریض و به‌عقل هست صحیح

به چشم هست ضریر و به‌ فهم هست بصیر

ندیده‌ام به ‌جهان پیکری عجب‌تر از او

که هم صحیح مریض است و هم بصیر ضریر

به خیزران و صدف ماند او به‌دست کفات

اگر بود صدف و خیزران به‌بحر و غدیر

به ذات خویش مر او را شرف نبود و خطر

به خدمت شرف‌الدین شریف‌گشت و خطیر

وجیه ملک جمال‌کفات بو طاهر

که یافت در نظر از عین جوهر تطهیر

ستوده سعد علی مهتری‌که سعد و علو

نصیب دولت او کرد کردگار نصیر

بزرگوار جهان است و پیش همت او

بود هزار جهان بزرگوار حقیر

صفای صورت او را طراز قدرت کرد

کجاکشید به‌مقدور بر خط تقدیر

بود به‌قدرت او ذات قادری به‌کمال

مصوری که مر او را چنین بود تصویر

به‌حَلّ و عَقد چو بگشاد دست قدرت خویش

عدو به‌قدرت او شد به‌دست عجز اسیر

به بدر ماند لیکن منازلش عجب است

که گاه زین بود و گاه صدر و گاه سریر

اگرچه بدر منیر اختری درفشان است

چنین منازل هرگز ندید بدر منیر

ایا گرفته به ‌کلک تو کار ملک قرار

وز آن قرار شده چشم روزگار قریر

نه هیچ میر در اسلام یافت چون تو قرین

نه هیچ شاه در آفاق یافت چون تو مشیر

خدایگان عجم را و صدر عالم را

به فرخی و سعادت لقای توست مشیر

ز شه سه فایده محتوم حاصل است تو را

رضای مجلس خاتون و شکر شاه و وزیر

گهی نثار فرستد سوی ضمیر تو چرخ

گهی تو هدیه دهی چرخ را ضیاء ضمیر

مگر فریشته‌ای از فرشتگان خدای

میان چرخ و ضمیر تو واسطه است و سفیر

طرازِ دفترِ تاریخ ساختی سیَرَت

اگر به‌ عصر تو بودی محمد بن جریر

اگرچه دست اجل را طویل کرد خدای

اجل ز دامن تو دست خویش‌ کرد قصیر

فضایل تو نگردد به وهم ما معدود

که وهم ماست قلیل و فضایل تو کثیر

همی دلیل‌کند با عنایت وکرمت

که در زمانه نه غمناک ماند و نه فقیر

هر آن زمین‌که بر آن مرکب تو پای نهد

در آن زمین نکند شیر دست زی نخجیر

اگر زمانه به قِنطار در نهد پیشت

بود به چشم تو قِنطار کمتر از قطمیر

اگر سعیر به فکرت‌ کنی‌ گشاده شود

دری ز رحمت فردوس بر عذاب سعیر

وگر کنی ز دمن وز طَلَل به همت‌ تو

دمن شود چو خُورَنق طَلَل‌شود چو سدیر

جماعتی‌ که ز امر تو سرکشی کردند

شدند سخرهٔ مامور تو صغیر و کبیر

ز بهر خواستن حاجت آن جماعت را

به بارگاه تو امروز حاجت است و مسیر

بود به مدح تو افزون مدیح را رونق

بود به عید زیادت نماز را تکبیر

اگرچه بر دل مردم خرد امیر شدست

ضمیر روشن تو بر خرد شدست امیر

منم‌که آرزوی من همیشه خدمت توست

چنانکه آرزوی کیمیاگران اکسیر

هر آن شبی‌که خیال تو بینم اندر خواب

هزار نیکویی آن خواب را کنم تعبیر

همه رکاب تو بوسد که در دماغ من است

غبار اسب تو خوشبوی‌تر ز بوی عبیر

نیامدست ز من در وجود هیچ گناه

کز آن‌گناه همی خورد بایدم تشویر

ز خویشتن نشناسم همی جز آن گنهی

که در پرستش و مدح توکرده‌ام تقصیر

مرا بپرور و بِپذیر عذر من ز کرم

که تو کریم رهی پروری و عذر پذیر

همیشه تاکه خلایق هنرکنند به‌جهد

ز بهر مرتبه و فایده شب و شبگیر

هنر ز رای رفیع تو باد مرتبه جوی

خرد ز لفظ شریف تو باد فایده‌گیر

چو نوبهار به‌هر بقعتی تورا اثار

چو آفتاب به‌ هر کشوری تو را تاثیر

عدو و خصم تو و حاسد و مخالف تو

عدیل رنج و عَنا و بدیل گرم و زحیر

یکی ز ناله چو نای و یک ز مویه چو موی

یکی‌ به زردی زر و یکی به‌زاری زیر