امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۶۱

ای چو جد و پدر اندر خور دیهیم و سریر

ناصر دین و خدایت به همه کار نصیر

ملک شیردلی‌، خسرو شمشیر زنی

شاه لشکر شکنی،‌ پادشه کشور گیر

گه تو را چون فلک از غرب به شرق است مدار

که تو را چون قمر از شرق به غرب است مسیر

به صُطرلاب و به تقویم تو را حاجت نیست

که صُطُر‌لاب تو تیغ آمد و تقویم ضمیر

هر چه بودست به ایام جهانداران را

همه امروز تو را هست مگر عیب و نظیر

تویی آن شاه که از دست دبیران جهان

قلم از فخر همی فتح تو گوید به صریر

چون دبیر تو نگارد به قلم نام تورا

آسمان بوسه دهد بر قلم و دست دبیر

بوی پیراهن یوسف چو به یعقوب رسید

دل او شاد شد و دیدهٔ او گشت بصیر

عدل تو هست چو پیراهن یوسف به مثل

ملک مشرق چو دل و دیدهٔ یعقوب ضریر

تا نه بس دیر ز جود تو چنان خواهد شد

که در آفاق به انگشت نمایند فقیر

کبک با باز کند شادی در دولت تو

آهو از شیر خورد درکنف عدل تو شیر

هیچ موری نزند جز به دعای تو نفس

هیچ مرغی نکشد جز به ثنای تو صفیر

گر ز قدر تو فلک را حسد آید چه عجب

زآن که قدر تو عظیم است و فلک هست حقیر

دل‌گردون اثیر از پی آن‌گرم شدست

که حسد کرد اثر در دل گردون اثیر

آتش هیبت تو دود برانگیخت ز هند

هندوان را رخ از آن دود سیه‌ گشت چو قیر

گر سوی هند رسد یک نفر از لشکر تو

رآی هند از فزع آن نفر آید به نفیر

ور به کشمیر برد حاجب تو تاختنی

اوفتد زلزله در جان امیر کشمیر

ور تو آهنگ سوی بتکدهٔ روم کنی

ناگه از بتکدهٔ روم برآید تکبیر

ور خیال تو ببیند ملک روم بخواب

جاثلیقان همه اسلام کنندش تعبیر

در هر آن کار کجای رای تو تعجیل‌کند

نکند بخت در آن کار زمانی تاخیر

تو خداوندی و بنده است تو را بخت بلند

کی روا دارد در کار تو ایزد تقصیر

هرچه خواهی تو همان خواهد تقدیر خدای

هرچه خصمان تو خواهند نخواهد تقدیر

بدسگال تو اگر زنده بماند یک چند

زندگانیش بود در غم و تیمار و زَحیر

پیشه کردند حسودان تو دیوانه‌سری

تا چو دیوانه شدند از در بند و زنجیر

آن‌ که رزم تو بدو هول قیامت بنمود

مالکش برد به‌ صحرای قیامت به سعیر

وان‌ که تدبیر خطا کرد و سر از خط بکشید

گشت بیچاره و آواره شد از ملک و سریر

صورت تخت ز آثار تو دارد حلیت

سورت بخت ز شمشیر تو دارد تفسیر

گر به نرمی چو حریر است حُسامت نه‌ عجب

که ‌کند ضربتش از آهن و پولاد حریر

این عجب‌تر که کند روز ملاقات و نبرد

روی چون لالهٔ او روی مخالف چو زریر

بحر جوشان شود آنگه‌ که شود بر تن تو

غیبهٔ جوشن ‌تو چون شکن روی غدیر

کس ندیدست در آفاق و ندادست نشان

به غدیر اندر پوشیده شده بحر غزیر

هیچ نخجیر ز تیرت نجهد روز شکار

اندر آن وقت‌ که ناگه جهد از شست تو تیر

سر و گوش و سم نخجیر به هم بردوزی

گر به سم‌ گو‌ش و سر خویش بخارد نخجیر

گرچه هرگز نکند کوه ز مردم فریاد

ورچه هرگز نخورد ابر ز مردم تشویر

گاه کوشش ز تو فریاد کند کوه کلان

گاه بخشش ز تو تشویر خورد ابر مطیر

حور عین را به بهشت آرزو آید همه شب

کآدمی‌وار به بزم تو رسیدی شبگیر

آب دستت همه بر روی تنیدی چو گلاب

خاک پایت همه در زلف دمیدی چو عبیر

آصف و لقمان باید که ‌کنون زنده شوند

تا میان تو و دستور تو باشند سفیر

نه چو دستور تو پیری است درین ملک جوان

نه چو تو نیز جوانی است درین عالم پیر

بود دستور و مشیر پدرت خواجه نظام

فخر ملک است‌ کنون پیش تو دستور و مشیر

این چنین به که وزیرست پسر پیش پسر

هم بدانسان که پدر پیش پدر بود وزیر

تا وزیر تو به دیوان وزارت بنشست

هست هر روز به درگاه تو از فتح بشیر

گه ز توران خبر آید که عدو را بشکست

آن‌ که او هست به فرمان تو خاقان کبیر

گه بشارت رسد از غور که تولک بگشاد

آن‌ که او هست به حکم تو سپهدار و امیر

گه ز بیدادگرانی که در آتشگاهند

نفری را سوی درگاه تو آرند اسیر

ملک شخص است و تو جانی و وزیر تو دل است

شخص را از دل و جان نیست بهرحال ‌گزیر

او به صدر اندر همتای قوام‌الدین است

فرخ آثار و مبارک پی و میمون تدبیر

تو به ملک اندر مانند معزالدینی

لشکرافروز و مخالف‌شکن و بنده‌پذیر

گر همه خلق به یک بار زبان بگشایند

هم نگویند ز اوصاف شما عُشر عَشیر

مملکت روشن و آفاق مزیّن به شماست

تا تو خورشید درخشانی و او بدر منیر

تا خبر دارد از اسرار دل عالمیان

آفرینندهٔ عالم ‌که علیم است و خبیر

دل خواجه به بقای تو همی باد قوی

چشم لشکر به لقای تو همی باد قریر

تا غم خلق جهان از زُحَل و بهرام است

شادی از هرمز و مهرست و مه و زهره و تیر

زان دو سیاره عدو را همه غم باد نصیب

باز ازین پنج تو را باد همه شادی تیر

باد در ملت پیغمبر و در دین خدای

نامه و خطبه و سکه ز خطاب تو خطیر

دشمنان تو ندیم ندم و نالهٔ زار

دوستان تو قرین قدح و نالهٔ زیر

بزم میمون وزیر تو همایون به تو بر

وز پس بزم وزیر آمدن عصر عصیر