امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۲۴

حَبَّذا این باغ خرم وین همایون روزگار

مرحبا این بزم فرخ وین مبارک شهریار

شهریاری جانفزای و روزگاری دلگشای

آ‌نت‌ زیبا شهریار و اینت‌ زیبا روزگار

شاه خورشید است و تختش چون سپهر هفتمین

شاه رضوان است و باغش چون بهشت‌ کردگار

جبرئیل از جنت آوردست‌ گویی این عجب

هر نسیمش را نبات و هر درختش را ثمار

راست گویی روی حوران است و قد نیکوان

هرکجا بینی‌گل‌ گلزار و سرو جویبار

گر ندارد نسبت از کافور و عنبر پس‌ چراست

باد او عنبرفشان و شاخ او کافور بار

خرم است آن باغ‌ و سلطان اندرو خرم دل است

یُمن دارد بر یمین و یُسر دارد بر یسار

همچنان کاو اختیار است از ملوک شرق و غرب

روزگار او ز ایام ملوک است اختیار

نوبهار و مهرگان در سال یک بارست و بس

شاه را هر روز باشد مهرگان و نوبهار

رحمت ایزد بر آن شاهی‌که از شمشیر او

بند شاهی محکم است و اصل دولت استوار

تاکه باشد کوکب وگردون نباشد هر دو را

بی‌ رضای او مسیر و بی‌مراد او مدار

افتخار خسروان باشد به‌دنیا و به‌دین

ا‌عزت افزای جهان باشد امیر نامدار

شرق و غرب او راست از بهر صلاح ملک و دین

گه ز شرق آرد اسیر و گه ز غرب آرد شکار

هرکه با فرمان و پیمانش نماید سرکشی

بر زمین آرد سرش‌ گر بر فلک دارد حصار

ای جهانداری‌که هستی قبلهٔ هر تاجور

وی شهنشاهی که هستی خسرو هر تاجدار

در جهانداری تویی بر هر چه خواهی کامران

در شهنشاهی تویی بر هرکه خواهی‌ کامکار

هیبت تو نام‌ گمراهان دولت کرد ننگ

دولت تو فخر بدخواهان ملت کرد عار

مهر تو گویی‌ که نیسان است کز ریحان اُ‌نس

دل کند خوشبوی و بر رخ بشکفاند لاله‌زار

بر کفت‌ گویی‌ که باران است از ابر سخا

نفع او اندر جهان پیدا و ناپیدا شمار

امر تو گویی که ایمان است کز ارباب عقل

هرکه از امرت برون آید شود مقهور و خوار

خشم تو گویی که خذ‌لان است کز اعدای ملک

هرکه را دریابد آنکس زو گردد خاکسار

تا بود گردون گردان هفت و سیارات هفت

تا بود عنصر چهار و طبع ‌گیتی بر چهار

حال و مال و سال و فال و اصل و نسل و تخت و بخت

بر مرادت باد هر هشت ای سرافراز تبار

حال نیکو مال افزون سال فرخ فال سعد

اصل قایم نسل باقی تخت عالی بخت یار