امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۲۱۷

چیست آن‌ کوه زمین‌پیما و باد راهوار

باره‌ای صحرانورد و مرکبی دریاگذار

هیکلی پولادسم آهوتگی غشغاو دم

پیکری پاکیزه‌گوهر راهواری شاهوار

بر حریر و کاغذ و دیبا و سنگ و چوب و گل

خوبتر زو خامهٔ نقاش ننگارد نگار

جلوهٔ طاوس دارد گاه جولان در نبرد

با تگ‌گوران بودگاه دویدن در شکار

خویشتن تازان کند گاه سبق مانند یوز

خویشتن درهم کشد گاه حذر مانند مار

باد صرصر نیست در پیش تگ او تیزرو

سنگ مرمر نیست در زیر سم او استوار

در کفل مضمر نماید پای او گاه نشیب

درکتف مدغم نماید دست او برکوهسار

سم و پشت و ساق و یال او تو پنداری که هست

لنگرکشتی و تیر کشتی و موج بحار

چون بتازندش به میدان باد از او جوید شتاب

چون بخارندش به آخور کوه از او گیرد قرار

بشکند بانگش دل مردان به ‌روز نام و ننگ

بسپرد نعلش سرگردان به‌ روز گیرودار

از نهیب نعرهٔ او یشک و ناخن بفکند

پیل‌ مست و شیر نر در بیشه و در مرغزار

هست‌گردان چون سپهر و آفتاب او یکی است

کوکب او شانزدست و ماه نو دارد چهار

ماه او نعل است وکوکب میخهای نعل او

آفتاب اوست شاه کامران و کامکار

شاه اسبان خوانم او را تا به‌ پیروزی و فتح

شاه شاهان جهان بر پشت او باشد سوار

ناصر دین خسرو مشرق ملک سنجرکه هست

از جهانداران و سلطانان جهان را یادگار

دیدهٔ گردون ندید از دودهٔ سلجوقیان

زو مبارکتر به ایرانشهر شاه و شهریار

جز جوانمردی و مردی نیست رسم و کار او

کز جوانمردی و مردی آفریدش‌ کردگار

نیست بحر بیکران وکوه بی‌پایان بهم

گر ببینی شکل هفت اقلیم‌ گیتی آشکار

شخص او اقلیم عقل است و در آن اقلیم هست

حلم و طبعش کوه بی‌پایان و بحر بی‌کنار

آن کجا لشکر سوی صحرای ترکستان کشید

کرد صحرا بر همه خانان ترکستان حصار

گر ز ابر عفو او رحمت نباریدی سرشک

زآتش خشمش هلاک عالمی بودی شرار

پای فغفوران و خاقانان درآوردی ببند

از سر گُردان و جباران برآوردی دمار

خواست گردون تا بود درگردن و گوش ملوک

حکم او مانند طوق و امر او چون ‌گوشوار

زیر عفوش هست گنج و زیر خشمش هست رنج

زیر مهرش هست نور و زیر کینش هست نار

آبگون شمشیر او نارست و اعدا را از اوست

روی زرد و دل‌کفیده راست چون آبی و نار

نیزهٔ او بر زمین دوزد یلان را روز رزم

هیبت او در زمین آرد سران را روز بار

پادشاها تو نتابی از هزاران خصم روی

شهریارا تو نداری در هزاران شهریار

در جهان تو جهانداری نخواهد بود نیز

حق‌پذیر و حق‌پسند و حق‌شناس و حق‌گزار

حق‌گزاری با سخاوت حق‌شناسی با کَرَم

حق‌پسندی با لطافت حق‌پذیری با وقار

بخت فرخ چون تو را کاری مهم پیش آورد

کام تو حاصل کند بی‌وعده و بی‌انتظار

آنچه‌ گستردی نیارد در نوشتن آسمان

و انچه بفکندی نیارد برگرفتن روزگار

تا ز شادی بلبل سر مست دستانها زند

چون بخند روی ‌گل در باغها وقت بهار

از طرف بادند همچون بلبل وگل پیش تو

مطربان رود ساز و ساقیان میگسار

خرم از اقبال تو جان ملوک کامران

روشن از دیدار تو چشم وزیر نامدار

تو خداوند جَهان و دشمنان از تو جِهان

خواجه از تو شاد خوار و حاسدت ناشاد و خوار

روز بخشش نیکخواهان پیش جاهت جانفشان

روزکوشش بدسگالان پیش‌ تیغت جان‌سپار

تو سر دشمن به ‌گرز شیرپیکر کوفته

چو سر ضحاک افریدون به ‌گرز گاوسار