امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۹۹

ای آمده ز مشرق پیروز و کامکار

کرده نشاط مغرب دلشاد و شاد خوار

داده قرار زاول و هند و نهاده روی

بر عزم آنکه روم و عرب را دهی قرار

از دودمان و گوهر سلجوق چون تو کیست

صاحبقران عالم و سلطان روزگار

زان هفت پادشا که ز سلجوق بوده‌اند

کس را نداد آنچه تو را داد کردگار

جز تو به یک زمان که برآورد در جهان

از پادشاه و لشکر زاولستان دمار

جز تو که کرد بر در غزنین و نیم روز

صد ساله‌ گنج و مملکت خصم تار و مار

جز تو به ساعتی که‌ گرفت از ملوک دهر

هفتاد پیل مست و چهل تخت شاهوار

اندر دیار توران و اندر دیار هند

بهرام شاه و خان ز تو گشتند تاجدار

سلطان نشان نبود چو تو هیچ پادشاه

خاقان نشان نبود چو تو هیچ شهریار

هر شاه نیست چون تو جهانگیر و مُلک‌بخش

هر مرد نیست حیدر و هر تیغ ذوالفقار

اقرار داده‌اند همه آفریدگان

کز نصرت آفرید تو را آفریدگار

در شاهنامه گرچه شگفت است و نادرست

اخبار جنگ رستم و رزم سفندیار

بیش از سفندیار و زیادت ز رستم است

هر پهلوان ز لشکر تو روز کارزار

هستی تو چون سلیمان بر اسب بادپای

هستی تو چون فریدون با گرز گاوسار

با گرز چیره‌تر که فریدون کند نبرد

بر باد خوبترکه سلیمان شود سوار

روزی که تیغ گیری و مردی کنی به رزم

خورشید و ماه را نتوان دید از غبار

روزی که جام گیری و شادی کنی به بزم

بینند بر زمین مه و خورشید صدهزار

اندر پناه عدل تو هستند بی‌گزند

از چرغ و باز و شاهین کبکان کوهسار

وز فرﹼ دولت تو شدستند مهربان

بر آهوان دشتی شیران مرغزار

هنگام جود فرق و تفاوت بسی بود

از دست بَد‌ره بار تو تا ابر قطره بار

کان را زآب صرف بود قطره بی‌قیاس

وین را ز زرﹼ ناب بود بدره بی‌شمار

ای خیل بندگان تو چون سیل بر جبال

وی فوج جنگیان تو چون موج در بحار

گر بر شکارگاه تو قیصر کند گذر

نخجیر و مرغ پیش تو راند گه شکار

ور سوی بارگاه تو فغفور بگذرد

مهره‌ زند به چهر بساط تو روزبار

امسال گرد اسب تو خیزد ز قیروان

گر پار خواست گرد سپاهت ز قندهار

بر جان آن کسی نخورد زینهار چرخ

کوبنده‌وار پیش تو آید به زینهار

ور خصم‌ کارزار تو را آرزو کند

گردد ز کارزار تو بر خصم کار زار

خواهد سپرد ملک جهان را به تو خدای

افزون از آنکه هست تو را وهم و انتظار

او حق شناس توست تو فضلش همی شناس

او حق‌گزار توست تو شکرش همی‌گزار

شاه بزرگواری و از فر طلعتت

شادست و خرم است وزیر بزرگوار

همچون گل بهار رخ خواجه بشکفید

کز تو سرای خواجه بیاراست چون بهار

حاصل شد از حضور تو امروز خواجه را

تاریخ حشمت و سبب عز و افتخار

چون یادگار جد و پدر در جهان تویی

از عم خویش خواجه تو را هست یادگار

پیش معز دین نسزد جز قوام دین

در پیش اختیار نزیبد جز اختیار

اسباب شاهی از هنر توست مستقیم

اصل وزارت از قدم اوست استوار

تو صاحبِ حُسامی و او صاحبِ قلم

تو مملکت ستانی و او مملکت نگار

گر جان ز بهر خدمت و مهرت نداشتی

اندر ضیافت تو ز جان ساختی نثار

از کردگار خویش برای صلاح خلق

خواهد همی بقای تو پنهان و آشکار

حون در بهار کار توشادی و عشرت است

آن به‌ که خواجه نیز بود در میان کار

اندر نسیم بادهٔ تو باد دولت است

چون بروزد به مرد شود مرد بختیار

از بادهٔ تو به که بزرگان شوند مست

تا عقل بی‌حجاب بود مغز بی‌خمار

تا در مدار باشد همواره هفت چرخ

تا زیر هفت چرخ طبایع بود چهار

پیوسته بر مراد و هوای دل تو باد

این چار را تولد و آن هفت را مدار

امروز باد بخت تو پیروزتر ز دی

و امسال باد بخت تو فرخنده‌تر ز پار

تو خسرو زمان و زمان با تو نیک عهد

تو داور جهان و جهان با تو سازگار