امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۹۰

همیشه بر گل و نسرین دو زلف آن بت دلبر

یکی‌کارد همی سنبل یکی بارد همی عنبر

به سان چنبر و چوگان خمیدستند هر ساعت

یکی بر مه زند چوگان یکی برگل‌ کشد چنبر

ز روی و بوی آن دلبر دو برهان است عالم را

یکی بر ملت تازی یکی بر مذهب آزر

نه ایمان است و نه‌کفرست روی و موی او لیکن

یکی شد حجت مؤمن یکی شد حجت‌کافر

منم زان ماه بی‌بهره‌که او را در لب و چهره

یکی را طعم چون شکر یکی را نور چون آذر

دم و ‌عیشی‌ ‌مرا دادست عشقش تلخی و سردی

یکی‌ را سردی از آذر یکی را تلخی از شکر

به ‌یک روز اندرون صد بار چشم او و روی من

یکی رنگ آرد از سیم و یکی ‌گردد به رنگ زر

خمار عشق و رنگ عشق او هستند می‌ گویی

یکی در چشم او ساحر یکی بر روی من زرگر

بود در حسن ناز او، بود در عشق صبر من

یکی هر ساعتی افزون یکی هر لحظه‌ای کمتر

دو دست خویشتن دارم چو رنجوران و مظلومان

یکی از عشق او بر دل یکی از جور او بر سر

اگرچه عارض جانان سرشک و روی من دارد

یکی چون شاخ آذرگون یکی چون برگ نیلوفر

مرا بر تو دل و جان است و هر دو وقف کرده استم

یکی بر عارض جانان یکی بر طلعت ‌دلبر

اگرچه خوش غزل ‌گویم بود هم لفظ و هم معنی

یکی با وصف او زیبا یکی با نعت او درخور

غزل جفت ثنا بایدکه هر دو سخت خوب آید

یکی با یار نوشین لب یکی بر میر نیک ‌اختر

سر احرار بوجعفر که دارد بخشش و دانش

یکی چون دانش صاحب یکی چون بخشش جعفر

امیری کاو ضیاء و مخلص از دولت لقب دارد

یکی د‌ر ملک شاهنشه یکی چون کوشش حیدر

ریاست را کمال آمد امارت را جمال آمد

یکی چون بُرج را کوکب یکی چون دُرج را گوهر

خورنق‌وار عدل او زمین و آب میهن را

یکی شد روضهٔ رضوان یکی شد چشمهٔ کوثر

جهان بی دولت و ملت همیشه با رضای او

یکی دریاست بی کشتی یکی کشتی است بی لنگر

ز بهر او همی سازند بخت و دولت عالی

یکی از آسمان رایت یکی از اختران لشکر

دو چشمه در دو گیتی از دو دست او پدید آمد

یکی شد چشمهٔ زمزم یکی شد چشمهٔ‌ کوثر

مبارک رای و عالی همتش هستند بر گردون

یکی عیوق را تاج و یکی خورشید را افسر

تمام است احتشام او درست است اعتقاد او

یکی در ملک شاهنشه یکی در دین پیغمبر

ضمیر و کلک او موجود گردانند هر ساعت

یکی افزایش دولت یکی آرایش کشور

چو ابر آمد سر کلکش چو بحر آمد کف رادش

یکی ابرگهر بار و یکی بحر سخاگستر

خلاف و کین او هستند گویی در دل اعدا

یکی سوزانتر از آتش یکی بُرّان تر از خنجر

نفس د‌ر حلق بدگویش بصر در چشم بدخواهش

یکی گشته است چون سوزن یکی ‌گشته ‌است چون ‌نشتر

اجل‌گر با اَمل ضدست ایزد کرد پنداری

یکی در خشم او مُدغَم یکی در جود او مضمر

چو خشم و جود او بینند حاسد را و مادح را

یکی‌ گوید که لاتأمن یکی‌ گوید که لاتحذر

ز جود او بر مادح، ز حلم او بر حاسد

یکی در بزمگه نعمت یکی در رزمگه‌کیفر

به روز رزم بود او را دو کار اندر صف هیجا

یکی یازیدن نیزه یکی آهختن حنجر

چو او با نیزه و خنجر به جنگ خصم و دشمن شد

یکی‌ را سفته شد دیده یکی‌ را خسته شد حنجر

حسود‌ش بود چون دریا و خصمش بود چون آتش

یکی پرموج و پرشورش یکی پردود و پراخگر

چو رای او مجهز گشت و عزم او مصمم شد

یکی را کرد شورستان یکی را کرد خاکستر

جوانمردا جوانبختا تو داری حشمت و دولت

یکی در اصل تا آدم یکی در نسل تا محشر

جهان از طلعت و از طالعت نازد که جاویدان

یکی‌ شد بر زمین معجز یکی‌ شد بر فلک مفخر

کف و کلک تو شایسته است احسان و کفایت را

یکی چون بُرج را کوکب یکی چون دُرج را گوهر

چو بیند روی تو زایر چو گوید مدح تو شاعر

یکی‌ گردد جوان دولت یکی گردد بلند اختر

تو هم زیبی معالی را، تو هم شمسی رئیسان را

یکی زیبی هنرپرور یکی شمسی سخاگستر

دبیر توست در دیوان، ندیم توست در ایوان

یکی‌کافی‌تر از صاحب یکی مُعطی تر از جعفر

نگه‌کن در دل حاسد گذر کن بر در دشمن

یکی را داغ بردل نه یکی را مُهر نه بر در

پر از مدح تو دارم دل، پر از شکر تو دارم جان

یکی اندر صفت بی‌حد یکی اندر عدد بی‌مر

چو شکر و مدح تو بر دفتر و دیوان نگارم من

یکی باشد سر دیوان یکی باشد سر دفتر

الا تا در جهان ‌گاهی بهار و گه خزان باشد

یکی از ماه فروردین یکی از ماه شهریور

یکی ماند به ‌هم توفیق و هم تایید یزدانی

ا‌تورا همراه و همسایه تورا همدوش و هم‌بستر

همیشه تا که خورشیدست و ناهیدست برگردون

یکی دارا و فرمانده یکی معشوق و خنیاگر

غبارِ اسبِ تو بادا و خاک آستان تو

یکی ناهید راگرزن یکی خورشید را افسر

همه ساله همی بادا به بهروزی و پیروزی

یکی رای تو را خادم یکی بخت تو را چاکر

همیشه رای تو روشن همیشه عزم تو محکم

یکی چون جام‌ کیخسرو یکی چون سد اسکندر

دو چیز اندر دو دست تو به‌گاه عشرت و شادی

یکی جام می صافی یکی زلف بت دلبر