بهگوش بر منه ای ترک زلف تافته سر
مکن دلم ز دو زلفین خویش تافته تر
که من شوم به سرکوی عشق تافته دل
چو بر نهی به سرگوش زلف تافته سر
دو زلف تو چوکند زرد و سرخروی مرا
کند ز غمزه کبود آن دو چشم جادوگر
گهی دو سنبلت از لاله شنبلید کند
چو بر نهی به سرگوش زلف تافته بر
دو قفل داری بر درج لؤلؤ از یاقوت
به گرد لاله دو زنجیر داری از عنبر
همیشه بر دل سنگین خویش رحمت را
بدان دو قفل و دو زنجیر بسته داری در
اگر حقیقت دانی که هرگز از زر و سیم
نه نال آرد بار و نه سرو دارد بر
مرا ز بهر چه گویند نال زرّین رخ
تو را ز بهر جه خوانند سرو سیمینبر
ز عشق آن لب چون انگبین و شَکَّر توست
که من چو موم گدازانم و چو نی لاغر
نه ممکن است که چون من کسی ز آدمیان
چو موم و نی شود از عشق انگبین و شَکَر
دلم چو دید که خون جگر همی بارم
در انتظار تو هر شب ز شام تا به سحر
به زینهار دو زلف تو شد وگر نشدی
ز دیدگانش ببارید می چو خون جگر
اگر تو باز فرستی دل گریخته را
به جان تو که ز جان دارمش گرامیتر
ز بهر آنکه به تعلیم او توانم گفت
مدیح صدر وزیران وزیرِ نیکاختر
نظام دین هدی فخر ملک شاه جهان
که افتخار تبارست و اختیار بشر
غیاث دولت ابوالفتح اصلِ نصرت و فتح
مظفر آنکه بدو روشن است چشم ظفر
وزیر زاده وزیری که قیمت افزودست
گهر بدو چو زر سرخ یا چو عِقد گهر
نبود تا که جهان است و هم نخواهد بود
چنو و چون پدر او یکی وزیر دگر
سه چیز از او گه توقیع یافتند سه چیز
دواتْ حشمت و کاغذْ جمال و کِلکْ خطر
همی ز کاغذ و کلک و دوات او یابند
نشان حلهٔ فردوس و طوبی و کوثر
عقاب بخت بلندش همی چنان بپرد
که اندر آن نرسد وهم اگر برآرد پر
مگرکه بهره رسید آب و خاک را زکفش
که آب مسکن دُرّ گشت و خاک معدن زر
همی قضا و قدر آن کند که او خواهد
مگر شدند به فرمان او قضا و قدر
تو از ستاره شمر وصف چرخ چون شنوی
ز من شنو مشنو وصفش از ستاره شمر
سپهر کیست کمر بسته پیش دولت او
کز آفتاب سپر سازد از مجره کمر
اگرچه در کُتب از قول راویانِ حدیث
ز جودِ جعفرِ برمک روایت است و سَمَر
قیاس جعفر با او مکن که درگه جود
به بحر ماند و جوی است در لغت جعفر
ز فرّ دولت او شهریار گیتی را
همی رسد به دو پیکر درفش مهپیکر
پس از گذشتن البارسلان همی گفتند
معزّ دین پسر است و نظام مُلک پدر
اگر معزّ و نظام از جهان گسسته شدند
مظفرست پدر بوالمظفرست پسر
ز فرّ خواجه مظفر ظفر همی تابد
برابر علم رکن دین پیغمبر
منجمان جهان حکم کردهاند که او
همه جهان بگشاید چنانکه اسکندر
همی کند اثر و زیرکان چنین گویند
که بودنی همه بتوان شناختن به اثر
ایا شکوفهٔ دولت به بوستان خرد
ایا ستارهٔ حشمت بر آسمان هنر
به اتفاق خرد قدر تو شود معلوم
چنانکه قدرت ایزد به اختلاف صور
غلو کنند همی در تو شیعه و سنی
که دادت ایزد علم علی و عدل عمر
زگردش سُم شبدیز توست شرم سپهر
ز تابش مه منجوق توست رشک قمر
اگر سرشک سخای تو بر شجر بارد
رسد بهکنگرهٔ عرش شاخهای شجر
کجا ثنا و لقای تو نیست مردم را
نه فایده است ز سمع و نه منفعت ز بصر
کشیده رمح تو مانندکلک توست به شکل
اگر چه کلک تو از فتح توست کوتهتر
یکی است ماری کاو را ز آتش است زبان
یکی است ابری کاو را ز گوهرست مطر
هلاک مبتدعان مدغم اندر آن آتش
نجات مُمتَحنان مضمر اندرین گوهر
چه آتش استکه در وی هلاک شد مدغم
چه گوهر است که در وی نجات شد مضمر
مخالفان تو سیمرغ را همی مانند
که نیست هستی ایشان درست جز به خبر
کسی مباد که بیرون نهد ز خط تو پای
که بیخطر شود و جان دهد به دست خطر
خدایگانا کاری که در خراسان رفت
جهان و خلق جهان را عجایب است و عِبَر
زشرح آن همهگویندگان فرو مانند
که درگذشته ز حدّست و برگذشته زمَرّ
ز بیم کشتن و تاراج عالمی بودند
نهاده دست به سر بر چهار سال و به بر
سپهکشی شده انصاف و عدل را منکر
ز غارت و ستم آورده عادتی مُنکَر
زکارنامهٔ او بود در ولایت شور
ز بارنامهٔ او بود در خراسان شر
قضا بیامد و آنکارنامه کرد هَبا
قدر بیامد و آن بارنامه کرد هَدَر
بدید زیر و زبر تخت و بخت و رایت خویش
همان که کرد خراسان به قهر زیر و زبر
ز دیده آب گشاد از اجل سپر بفکند
همان که بر سر آب از هوس فکند سپر
اگر نبود مدارا و صلح پیشهٔ او
نهفته شد ز مدار سپهر زیر مدر
بسی طلسم و حذر گرد خویش ساخته بود
شکستهگشت به دست قضا طلسم و حذر
ستم چو آتش افروخته است و هست او را
هلاک سود ستمکار در دخان و شرر
رسید نعمت و شادی و امن و راحت و نفع
گذشت محنت وتیمار و خوف ورنج وضرر
عنایت تو دلیل سعادت فلک است
یکیبه چشم عنایت به سوی خلق نگر
فلک به چشم عنایت کند به خلق نگاه
چو تو به چشم عنایت کنی به خلق نظر
تو جوهری و صلاح جهانیان عَرَض است
عَرَض چگونه بُوَد پایدار بی جوهر؟
از آن زمین که بر او لشکری بود انبوه
نفر گسسته شود چون گسسته شد لشکر
دعای خلق نشابور لشکری است تو را
که نگسلدش همی ساعتی نفر ز نفر
یکی منم که دعاهای تو عشیرت من
چو قل هوالله والحمد کردهاند ازبر
به نعمت تو که در غیبت تو داشتهام
لب ازفراق تو خشک و زبان به شکر تو تر
به مجلس تو ز تقصیر خویش ترسانم
چو عاصیان ز نهیبگناه در محشر
مرا بپرور و عذری که گفتهام بپذیر
که صدر عذر پذیری تو و رهی پرور
خدایگان وزیران تویی به حشمت و جاه
امام بار خدایان تویی به دولت و فرّ
ز نایبات مرا جاه تو بس است پناه
ز حادثات مرا فرّ تو بس است مَفَرّ
تورا به فر خدای و خدایگان جهان
خجسته باد حضر فر خجسته باد سفر
همیشه تا که بود رفتن جهانداران
گه از حضر به سفر گاهی از سفر بحضر
همیشه بوسهگه خسروان رکاب تو باد
چنانکه بوسهگه حاجیان مقام و حجر
رسیده باد همیشه خصوصگاه فتوح
ز مجلس تو به گردون نوای خنیاگر
جهان مسخر حکم تو و زمانه مطیع
قضا غلام و قدر بنده و فلک چاکر