امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۹۵

ای صلاح ملک و دین در عالم‌ کون و فساد

دین یزدان را پناه و ملک سلطان را عماد

در جلالت نیست پیش بخت توکوه بلند

در سخاوت نیست دریا پیش جود تو جواد

از معالی هست کردارت همیشه منتخب

وز معانی هست گفتارت همیشه مستفاد

ایزد دارنده را و گنبد گردنده را

هستی از تقدیر و از تاثیر مقصود و مراد

اختیارت کرد سلطان از ندیمان همچنانک‌

صاحب عادل ز فرزندان و یزدان از عِباد

هر که دارد در ره دولت نهاده یک قدم

مهر توست او را دلیل و شکر تو اِنعام و زاد

هر مسلمان اعتقادی دارد اندر مهر تو

خاصه من خادم کجا دارم خلوص اعتقاد

حضرت تو هست کعبه خدمت تو هست حج

من رهی هستم چو مُحرِم مانده اندر اجتهاد

گرچه از دیدار تو محروم ماندم یک دو بار

مُحرِم محروم را بر همت توست اعتماد

تاکه اندر جان و تن وصف‌کثیف است و لطیف

تا که اندر روز و شب نَعت بیاض است و سواد

تیره بادا از بقای عمر تو چشم فنا

بسته بادا بر صلاح کار تو دست فساد