امیر معزی » قصاید » شمارهٔ ۱۵

بودم میان خلق یکی مرد پارسا

قلّاش کرد نرگس جمّاش تو مرا

از غمزهٔ تو در دلم افتاد وسوسه

با وسوسه جگونه توان بود بارسا

پرهیز کرده بودم و سوگند خورده نیز

کز بهر کام دل نشوم فتنهٔ بلا

از بس که کرد چشم تو نیرنگ و جادویی

برهیز من هَدَر شد و سوگند من هَبا

ای چون هوا لطیف چه داری همی عجب

گر هست سوی تو دل و شخص مرا هوی

شخص و دلم ز عشق تو ذره است و آتش است

باشد هوای ذره و آتش سوی هوا

پشتم دو تا نه از پی‌ آن شد که عشق تو

باری برو نهاد زاندیشه و عنا

گم شد دلم ز دست و به خاک اندر اوفتاد

کردم ز بهر جستن او پشت را دو تا

گر آشناست با سر زلف تو دست من

شایدکه هست عشق تو با جانم آشنا

تا عشق تو رها نکند جان من ز دست

من‌کی‌کنم ز دست‌ سر زلف تو رها

دادم هر آنچه داشتم اندر بهای تو

تا بهره‌ور شدم ز تو از مزد و از بها

دُرّ گرانبهایی و دارم تو را عزیز

آری عزیز باشد دُرّ گرانبها

تو مُفرَدی ز خلق جهان و نه ممکن است

کاندر جهان‌ نگاری‌ همتا بود تورا

گر داشتم رخ از غم هجر تو بر زمین

دارم سر از خیال و نشاط تو بر سَما

ور بر مراد خویش دلم پادشا نبود

شد پادشا به دولت دستور پادشا

صدری که او امیر مجیر و مؤیدست

در ملک و دولت ملک و دین مصطفا

پروردگار شاه عجم صاحبی که هست

هم‌کنیتِ ملکشَه و هم نام‌ِ مرتضا

بی‌آنکه داد مهر نبوت بدو خدای

دارد یقین و عصمت و تأیید انبیا

فرخ‌لقاست بر همه خلق و خجسته‌پی

چون پی خجسته باشد فرّخ بود لقا

اندر ذُکاء و فِطنَت او خیره شد خرد

گویی‌که هست فطرتش از فِطنَت و ذُکا

اندر کف مبارک او نی صدف شدست

ز انسان که چوب درکف موسی شد اژدها

بی‌آرزوی مدحش و بی‌حرص دیدنش

اندر زبان و دیده بَکَم باشد و بُکا

آرد به دست نعمت و نعمت دهد ز دست

منت بود ذخیره و نعمت بود جدا

خورشید اگر ز همت او داشتی فلک

بودی به شکل خُردتر از کوکب سُها

خالق ز نور خو‌یش سرشته است جوهرش

تا عقل او ز روضهٔ حکمت‌ کند چرا

چون و چرا بدو نرسد خلق را از آنک

هست او ز نور خالق بی‌چون و بی‌چرا

گر در نَوال حاتم طی بود پیشرو

ور در علوم‌ صاحب ری بود مُقتدا

اکنون هزار حاتم و صاحب زیادت است

از جان و دل به خدمت او کرده التجا

کار ملک چو معجز پیغمبران شدست

تا هست کار او چو کرامات اولیا

او هست یار شرع و ملک شهریار شرق

در شرع و شرق هست سزا درخور سزا

ای صاحبی‌ که اهل سخن را به مدح تو

بازارها روان شد و گفتارها روا

روی و ریاست هرچه به‌ گیتی مروّت است

وندر مروّت تو نه روی است و نه ریا

تو بر هنر سواری و در چشم روزگار

خاک سُم سمند تو سرمه است و توتیا

رکن شریعتی و صفای هُدی ز توست

زین روی ‌درگه تو چو رکن است و چون صفا

هر روز کافتاب سر از کوه بر زند

چون طلعت تو بیند گوید که مَرحبا

افزون از آنکه نور بود ماه را ازو

او را بود ز طلعت میمون تو ضیا

گویند کوه و چشمه بود در میان بحر

آنان که کرده‌اند به بحر اندرون شنا

این ممکن است زانکه تو در بحر طبع خویش

هم‌کوه حِلم داری و هم چشمهٔ سخا

گر عرش و فرش بلقیس آورد سوی جَمْ

فرزند بَر‌خیا به یکی لحظه از سَبا

اکنون همی نثار فرستد روان خویش

از عرش پیش فرش تو فرزند برخیا

نام تو و پدرت حسین بود و هم علی

خفته یکی به‌کوفه و دیگر به‌کربلا

آراسته است نامه و دفتر بدین دو نام

تا اشتقاق هر دو ز حُسن است و از علا

هر صورتی‌ کز آتش و بادست و آب و خاک

او را پس از بقا به ضرورت بود فنا

تو صورتی ز نوری و دهر از تو روشن است

اَرجُو که بی‌فنا بُوَدَت در جهان بقا

تا آسمان به‌گردش و تا اختران به سیر

دارند با تو بیعت و با بخت تو وفا

هر کس‌ که با تو قصد جفا و ستم‌کند

از آسمان ستم کشد از اختران جفا

وانکس که بر خلاف تو آرد به رزم روی

او را بود نُحُوست و اِد‌بار در قَفا

ور بایدت گواهی از یار تاکنون

طغرل تکین بس است و قَدَرخان بر این‌ گوا

هر دو بساختند و به رزم تو تاختند

گردن فراختند و ز کِبر و ز کِبریا

آن را گمان نبود که گرید بر او اجل

وین را خبر نبود که خندد بر او قضا

قومی برآمدند به بی‌دادی از چِگِل

اندر عدد جو مورچه بی‌حد و انتها

گفتند تا زمان غنیمت غنی شوم

گر کار کار ما بُوَد و دست‌ دستِ ما

نابرده یک‌ گروه غنیمت سوی خُتَن

بردند صدگروه هزیمت سوی ختا

آن قوم را دِماغ ز بیداد بود پر

دلشان و دیده‌شان تهی از شرم و از حیا

چون کوه بود داد تو در رزم لاجرم

بیداد بازگشت بدان کوه چون صدا

شد بر زمین دل همه‌شان سُفتهٔ سِنان

چون آمد از سپهر به تو سفتهٔ سنا

چون مرغ بر هوا شده بودند کامکار

گشتند عاجز از قفس و دام و گردنا

سرهای خانیان شده گَردان به آب چشم

گفتی به آب چشم همی‌ گردد آسیا

آلوده گشت گَردن گردان به خون دل

گفتی فرو ز دست به شنگرف توتیا

فرمان شاه شرق سر خصم را ز تن

چون گندنا زدود به تیغ چو گندنا

هر یک فکنده از سر و تن مغفر و زره

وز بیم جان‌گرفته به‌کف رکوه و عصا

از اُ‌وزگند تا به هری‌ گر نظرکنی

درکوهسار و قلعه و در شهر و روستا

با بخت شاه دولت تو مرد افکنده است

افکنده باد آنکه بود دشمن شما

این حال روشن است چو خورشید درجهان

خورشید راکه‌گفت‌که چون است یاکجا

باران همت تو گسست از زمانه قحط

باد سعادت تو بِبُرد از جهان غلا

شد تازه روی عالم و از تازگی‌که هست

گویی که کرده اند به تصویرش ابتدا

برداشته است کوه ز سر سیمگون ‌کلاه

واندر شدست باغ به زنگارگون قبا

چون تیره گشت آب به جوی اندر ازکَدَر

چون آب گشت تیره به خم اندر ازصفا

گلهای زرد گویی رُ‌هبان فروخته است

قندیلهای زرین اندر کلیسیا

بر یاسمین و نسترن و ارغوان و گل

هر شب هزار دستان سازد همی غنا

برگل زند ترانه و بر ارغوان غزل

بر نسترن شبانی و بر یاسمین نوا

از سبزه و بنفشه نگر دشت را سَلَب

وز شَنبَلیده و لاله نگر کوه را رَدا

مینا مُرّصع است تو گویی به لاجورد

مرجان مُوشّحَ است تو گویی به کهربا

این خرّمی اگر ز صبا حاصل آمدست

لطف نسیم طبع تو دارد مگر صبا

ای ملک را ز حشمت و فرمان تو شرف

ای خلق را به همت و احسان تو ربا

هرکاو به لفظ جزل تو را افرین‌ کند

از جود تو عطای جَزیلش بود جزا

هرگه‌ که من به نظم ثنای تو گفته‌ام

توگفته‌ای به نثر مرا بیشتر ثنا

تو بر سر ملا بستایی همی مرا

من چون‌کنم ستایش تو بر سر مَلا

گر رفت در ثنای تو تاخیر مدتی

هرگز نرفت روزی تقصیر در دعا

صحرای دولت تو خوش و سبز و خرم است

نتوان گرفت بیهده در خانه انزوا

از جود تو به‌ شُکرم اگرچه مرا نبود

ترویج در معیشت و تسلیم در عطا

تا بیدرنگ مشکل وصعب است بر طبیب

بردن ز مرد پیر تب رَ‌بع در شِتا

اندیشهٔ تو باد طبیبی که بی‌درنگ

درد نیاز پیر و جوان را کند دوا

خندان همیشه بخت تو از شَر‌فهٔ شرف

نازان همیشه عمر تو در روضهٔ رضا

آراسته به عمر تو چندانکه در جهان

عمران شدست و آباد تا خطّ اِ‌ستِوا