ازرقی هروی » قصاید » شمارهٔ ۳۳

اهل گردون دوش چون دیدند بر گردون هلال

خرمی کردند و فرخ داشتند او را بفال

با دعا و با تضرع دستها بر داشتند

پنج حاجت خواستند از کردگار ذوالجلال

نصرة دین و دوام دولت و امن جهان

صحت نفس و بقای مهتر نیکو حصال

هست نیکو ظاهرش ، چون هست نیکو باطنش

آینه چون هست نیکو راست بنماید جمال

ماه تایید آنگهی تابد که او گوید : بتاب

سرو اقبال آنگهی بالد که او گوید : ببال

گر بجوشن حاجت آید چاکرش را در حروب

آبرا چون غیبۀ جوشن کند باد شمال

ور غلامش را بپیکان حاجت آید در وغا

از زبر جد بر درخت گل پدید آید نصال

تا که از مخدوم خادم را بود بیم و امید

تا که از معشوق عاشق را بود هجر و وصال

بخت با مخدوم بادا خادمانش روز و شب

عمر با معشوق بادا عاشقانش ماه و سال