عنصری » قطعات و ابیات پراکندهٔ قصاید » شمارهٔ ۲۵

مشکین شود چو باد بزلف تو بگذرد

عاشق شود کسیکه بروی تو بنگرد

بر غالیه بماند بر عارض تو باد

گاهش برو بمالد و گه باز بسترد

گر پشت یابد از رخ تو لاله بشکفد

وز بیم غمزگان تو نرگس بپژمرد

نیرنگ جادوانه و ارتنگ چینیان

هر شب بنزد چشم و رخ تو که آورد

و آن صد هزار حلقۀ مشکین پر شکن

هر ساعتی بگرد گل تو که گسترد

چشم تر است مایۀ نیرنگ و دلبری

نرگس ندیده ام که بنیرنگ دل برد

طبعی بر آن دو زلف تو چندان گره فتاد

کش مرد هندسی به دو صد سال نشمرد