عنصری » قصاید » شمارهٔ ۴۶ - در مدح سلطان محمود

نوروز بزرگ آمد آرایش عالم

میراث بنزدیک ملوک عجم از جم

بر دولت شاه ملکان فرّخ و فیروز

آن قبلۀ فخر و شرف گوهر آدم

سالار خراسان ملک عالم عادل

از جملۀ شاهان بهمه فضل مقدم

گردون بر او جز که بخدمت نکند کار

دولت بر او جز که بطاعت نزند دم

آنجا که خورد باده ز شادی بچکد زر

و آنجا که زند نیزه ز آهن بدمد دم

چون تیر گشاده کند از چرخ بهیجا

از هیبت او چرخ گشاده شود از هم

پر لشکر شادی شود آفاق دمادم

هرگه که دمادم کشد او رطل دمادم

آنجا که بود جودش هرگز نبود فقر

و آنحا که بود نامش هرگز نبود غم

گر زهر خورد چاکر او گردد چون نوش

ور نوش خورد حاسد او گردد چون سم

در بزم ببخشش بکشد آتش ادبار

در رزم به نیزه بکند دیدۀ ضیغم

از حاتم و رستم نکنم یاد که او را

انگشت کهین است به از حاتم و رستم

فرهنگ و کمال و خرد و رادی و مردی

هر پنج بطبع و کف او گشت مسلم

هر جا که بود شیمت او مشک فراخست

گوئی برد از شیمت او مشک همی شم

بحریست دلش جز همه حکمت نزند موج

ابریست کفش جز همه گوهر ندهد نم

از گرد سپاهش همه ادهم شود اشقر

وز ضربت تیغش همه اشقر شود ادهم

کعبه است سرایش ز بزرگی ملکانرا

کلکش حجرالاسود و کف چشمۀ زمزم

کس پیش نرفت از همه گیتی بنبردش

کآنروز بر او اهلش ننشست بماتم

از رونق رایش خرد آراسته گردد

کش رای نگین است و خرد حلقۀ خاتم

هر چند بگیتی خرد و اصل کریم است

اندر حرم میر کریم است و مکرّم

قسّام بدو داد همه قسمت نیکی

گوئی که بدو بود عنایتش مقسّم

تا هیبت و جودش ندهد مایه به هر دو

نه تیز بود آتش و نه موج زند یم

بربستۀ رنج از دل او یابد راحت

بر خستۀ آز از کف او بارد مرهم

او را بپرستند ، چه آزاد و چه بنده

او را بستایند ، چه گویا و چه ابکم

در نیک و بد غور سخن فکرت دانا

بیش است ز هر چیزی و ز مدحت او کم

چونانکه سر نیزه اش بیرون رود از سنگ

بیرون نشود سوزن فولاد ز بیرم

تا چرخ همیگردد و پاینده بود خاک

تا پیشرو سال بود ماه محرّم

بر صدر بزرگیش بقا باد بشادی

بنیاد هنر مانده باحکامش محکم