عنصری » قصاید » شمارهٔ ۳۸ - در مدح ابو جعفر محمد بن ابی الفضل

هزار گونه زره بست زلف آن دلبر

ز مشک حلقه شده بر شکست یکدیگر

چنانکه باد هر آنگه که بر وزید بر وی

گره گشای شد و مشکسای و حلقه شمر

اگر بتابد پر پرنیان و زر گردد

وگر بپیچد پر ارغوان شود چنبر

بروی او زده (؟) گیرد وثاق بر کشمیر

بقدّ او شرف آرد سرای بر کشمر

گل شکفته همی مشک ساید این عجبست

عجبتر آنکه همی جادویی کند عبهر

قدش چو عرعر و رویش که بوستان گردد

گلست و نرگس و شمشاد و ارغوان در بر

بعرعر اندر کس بوستان ندید چنین

ببوستان در دیدست هر کسی عرعر

همی بجوشد زلفش ز عشق خویش چو من

چرا بجوشد مسکین بر آتشین بستر ؟

ز دور شد چو عقیق اشکم از عقیق لبش

حدیث او شنو و کن بر آن عقیق گذر

دل من آتش رخسار او ز دور همی

چرا بسوزد ناسوخته بر او عنبر

که سوخته منم آن دود گرد او چه کند

که خسته من شدم از خون چرا بر اوست اثر

اگر چه سوخته و خسته ام شفا یابم

بخدمت ملک خسروان ابو جعفر

محمد بن ابی الفضل آنکه محمدتش

زمانه را شرفست و ملوک را زیور

سپه کشی که فلک را ز بیم حملۀ او

ستاره غیبۀ جوشن شد آفتاب سپر

شنیدن سخن شاه و دیدن سیرش

نگار خانه کند سمع و گنج خانه بصر

اگر نمود زمانه هزار عیب چه بود

نمود شاه بیک عیب او هزار هنر

بطبع بر نرسد کس بمدح شاه که هست

چو آسمان که بود ای بحای خویش (؟) زبر

مجرّه رشک برد بر دوال از انکه ازو

بود عنان سواران و بندگانش کمر

سخاش آتش افروختست بر سیماب

بقا نباشد سیماب را بر آتش بر

برنگ زر بودی رنگ دشمنش همه سال

ازان نخواهد کاندر خزینه دارد زر

مکن حدیث (؟) پیش او که هر که کند

اگر ، زبان شود اندر دهان او خنجر

چه رشتۀ گهر آویخته ز تخت ملوک

چه بیتهای مدیحش نوشته بر دفتر

چنان نوردد خاک اسب او که پنداری

که مغز او همه با دست و استخوان آذر

نشان عالم و کشور دهد سمش گویی

که عالم است برو نعل و میخها کشور

سبک رسی تو بفردا و دی خود از تو گذشت

تو اندرو نرسی ورچه مرکبت صرصر

زمانه و ظفر و فتح در علامت اوست

که یک زمانش فتحست و یک زمانش ظفر

سخن میان قضا و قدر کفایت اوست

همی قدر بقضا گوید و قضا بقدر

چه فضل ماند که رغبت نکرد شاه بدو

پسر هر آینه رغبت کند بنام پدر

اگر بطالع سالی بود ستارۀ او

برآید آن سال اندر جهان همه اختر

زمین بسوده شد از پای زایران ملک

که وفد نگسلد از وفد او ، نفر ز نفر

هنوز ناشده زایر بدو فرا که ملک

پذیره بدره فرستاد از خزینه بدر

بنام خویش فرستد خزینه تا نبرند

که هر زمان زر ازو دیرتر شود بسفر

اصول حکمت را لفظهای اوست نکت

کتاب دولت را رسمهای اوست غرر

رسیده بینی جاهش بهر کجا برسد

چنانکه گوئی حاضر شدست شاه ایدر

اگر پراکند آنگه که جای گیرد مال

چو تیغ گیرد ازان و پراکند لشکر

خزینه پرور مردم ، رهی گداز بود

ملک خزینه گداز آمد و رهی پرور

همیشه تا دو جهانست و کردگار یکی

ده و دو برج ، طبایع چهار و هفت اختر

مفاخر بشر اندر محاسن ملک است

همیشه فخر بشر باد و شهریار بشر

بقای او شده ایمن ز نائبات فنا

لقای او شده ایمن ز نائبات فکر

ز دهر دولتش آراسته بفرّ و ثبات

وزو ولایتش آراسته بعدل و نظر