جامی » هفت اورنگ » خردنامه اسکندری » بخش ۴۴ - حکایت پادشاه فرزانه با آن دیوانه از خرد بیگانه

ز شاهان پیشین ستم پیشه ای

در آزار نیکان بد اندیشه ای

به دیوانه ای گفت آشفته خوی

که از دور گردون چه خواهی بگوی

اگر مال خواهی و بگزیده گنج

کشد پیش روی تو نادیده رنج

وگر جفت خواهی و ایوان و کاخ

کند بر تو میدان عشرت فراخ

وگر خواهی از تاج شاهی رواج

نهد بر سرت از سر شاه تاج

بخندید دیوانه کای ساده دل

بر این کار بازیچه بنهاده دل

فلک کیست سرگشته هرزه گرد

شب و روز با اهل دل در نبرد

به جز کجروی نیست اندیشه اش

جز آزرن راستان پیشه اش

ستاند ز نوشیروان تاج و تخت

دهد با چو تو ظالم دیده سخت

من از وی چه نیکی توقع کنم

که چون سفلگانش تواضع کنم

ز کج غیر چشم کجی داشتن

بود خاک در دیده انباشتن

بیا ساقیا تا کی این بخردی

بنه بر کفم مایه بیخودی

چنان فارغم کن ز ملک و ملک

که سر درنیارم به چرخ فلک

بیا مطربا کز غم افسرده ام

ز پژمردگی گوییا مرده ام

چنان گرم کن در سماعم دماغ

که بخشد ز دور سپهرم فراغ