زد حکیمی به طرف باغ قدم
دید زاغ و کبوتری با هم
هر دو فارغ نشسته بر یک شاخ
در زبان آوری به هم گستاخ
مانده حیران به فهم خرده شناس
کین نه بر وفق حکمت است و قیاس
صحبت جنس جز به جنس که دید
الفت بی مناسبت که شنید
ناگه از شاخ آمدند فرو
به تمنای آب بر لب جو
بر سر خاک در شتاب شدند
لنگ لنگان به سوی آب شدند
دید از آنجا که تیز فرهنگیست
که میانشان مناسبت لنگیست
لنگی پا رساند بر همشان
در تکاپوی ساخت همدمشان
که تو را شوق آن شود جامی
که رهی همچو میوه از خامی
شیوه نارسیدگان بگذار
رسم و راه رسیدگان بردار
تا ز خامی خویش و هیچ کسی
به مقام رسیدگی برسی
سوی پاکان توجهی می کن
به تکلف تشبهی می کن