جامی » هفت اورنگ » سلسلةالذهب » دفتر دوم » بخش ۴۳ - مناجات

ای فروغ جمال تو خوبان

پرتو خوبی تو محبوبان

جلوه حسن تو کجاست که نیست

جذبه عشق تو کراست که نیست

همه ذرات مست عشق تواند

پایکوبان ز دست عشق تواند

حسن لیلی که راه مجنون زد

کامش از کوی عقل بیرون زد

زلف عذرا که صبر وامق برد

دل و جانش به رنج و غصه سپرد

لعل شیرین که شد ز شکر ریز

قوت فرهاد و قوت پرویز

یک به یک نشئه جمال تو بود

که در اطوار مختلف بنمود

زد به هر جا ره اسیر دگر

صبرش از دل ربود و هوش ز سر

به کند خودش مقید کرد

رویش از هر دو کون در خود کرد

من هم ای پادشا گدای توام

هدف ناوک قضای توام

چند سرگشته داریم چون گوی

بی سر و پا دوانیم هر سوی

گه بری بر در خراباتم

گه شوی قبله مناجاتم

گه به صلحم کشی و گاه به جنگ

گه به شهدم کشی و گه به شرنگ

چه شود کز خودم خلاص دهی

جامی از باده های خاص دهی

بربایی چنان ز خویشتنم

که نیابم ز خود خبر که منم

ور نیابی سزا بدین هوسم

که عجب سفله طبع و هیچکسم

به در اهل درد راهم ده

به صف عاشقان پناهم ده

سر من خاک پای ایشان کن

حرز جانم دعای ایشان کن

خاطرم رام با کشاکش شان

وقت من خوش ز قصه خوش شان