جامی » هفت اورنگ » سلسلةالذهب » دفتر اول » بخش ۱۱۹ - قصه مفسدی که در تحصیل مشت های نفس حیله ای انگیخت که شیطان سوگند یاد کرد که هرگز این حیله به خاطر من خطور نکرده است

گشت پرباد مفسدی را بوق

برد نفسش نفیر بر عیوق

شد پی میل خویش مکحله جوی

کرد صحرا و دشت در تک و پوی

اشتری یافت ناگهان ماده

بهر مقصود خویش آماده

خواست با او شود به زودی جفت

اشتر از کار سرکشید و نخفت

چون میسر نشد تمنایش

بست چوبی به عرض بر پایش

پا بر آنجا نهاد و پیش خزید

مرده ریگش به آنچه خواست رسید

بود در کار خود بدان تلبیس

شد مصور به پیش او ابلیس

گفت ای بد سیر چه کار است این

مایه صد هزار عار است این

هر که می بیند از شریف و وضیع

از تو این صورت رکیک و شنیع

پیش ازان کاندر آن زند طعنت

بر من از جهل می کند لعنت

به خدا تا من از عناد و جحود

ز آدم و آدمی شدم مردود

هرگز این حیله در دلم نخلید

وین قباحت به خاطرم نرسید

خود زنی در چنین مکاید گام

من به تلقین آن شوم بدنام