جامی » هفت اورنگ » سلسلةالذهب » دفتر اول » بخش ۹۵ - حکایت عاشق و معشوقی که شب در خلوتی نشسته بودند و در بر همه اغیار بسته ناگاه غلام آن عاشق که باریک نام داشت حلقه بر در زد عاشق گفت کیست گفت منم غلام تو باریک عاشق گفت باز گرد که اگر در باریکی مویی شده ای امشب تو را درین خلوت گنجایی نیست

مبتلایی به عشق بدخویی

داشت باریک نام هندویی

بعد عمری شبی ز بخت بلند

آمد آن صید وحشی اش به کمند

بود با او به هم خوش و خندان

کامد آواز حلقه بر سندان

کیست گفتار درین شب تاریک

گفت کمتر غلام تو باریک

گفت روز کز کمال نزدیکی

گرچه مویی شوی ز باریکی

نیست امکان آنکه ره یابی

زین در آن به که روی برتابی