شد جوانی ز سالکان طریق
با یکی پیرکار دیده رفیق
پیر چون آفتاب پرمایه
وان جوان از قفاش چون سایه
می بریدند ره که ناگاهی
گشت پیدا پر آب و گل راهی
پیر مستانه می نهاد قدم
آن جوان از پی ایستاده دژم
کش مبادا شود در آن ما بین
از گل آلوده جامه یا نعلین
پیر چون آن بدید گفتا هی
خر نیی بیم آب و گل تا کی
چند داری نگاه جامه ز گل
دل نگه دار ای مغفل دل
از گل و آب جامه بتوان شست
که شود پاکتر ز بار نخست
لیک چون دل به غفلت آلاید
خونت از دیدگانت بپالاید