وطواط » مقطعات » شمارهٔ ۳۸ - در حق ادیب صابر بن اسمعیل ترمذی

طبعت ، ای صابران اسمعیل

هست دریا ، که درهمی زاید

لفظ تو گوش و گردن معنی

بجواهر همی بیاراید

۳

نثر تو شمع انس افروزد

نظم تو روح روح افزاید

عقدهایی که در علو م افتد

همه جز خاطر تو نگشاید

قصب سبق دست رتبت تو

در بلندی ز چرخ برباید

۶

ز نک خورده حسام دانش را

صیقل فکرت تو بزداید

از چار طبع در دو زبان

یک هنرمند چون تو ننماید

دست تو دامن شرف گیرد

پای تو تارک فلک ساید

۹

فضل را روزگار کی پوشد ؟

کسب بگل آفتاب ننداید

خصم گر زشت گویدد ، دریا

بدهان سگی نیالاید

کلک پیراسته سر تو ، همه

زلف ابکار نظم پیراید

۱۲

با تو ای پیر عقل برنا بخت

هیچ برنا و پیر برناید

فلک فضلی و مآثر تو

چون فلک تا ابد نفرساید

طبعت آن بوته شد ، که جز دروی

عقل زر هنر نیالاید

۱۵

نایبات فلک بناب بلا

جگر حاسد تو می خاید

هست در سیرت و سریرت تو

از بزرگی هر آنچه می باید

نظم ، کز طبع تو رود ، در حال

همه آفاق را بپیماید

۱۸

روح مجروح را طبیب خرد

دارو از گفتهٔ تو فرماید

عندلیبم خطاب کردستی

هر خطابی که تو کنی شاید

عندلیبیست این رهی ، که بعمر

جز ثنای تو هیچ نسراید

۲۱

می ستاید ترا و در هر باب

مستحقی ، اگرت بستاید

اعتذاری نوشته ای ، که مرا

جز بدان جان همی نیاساید

خوب شعری چنان ، که گر شعری

بیند آنرا ، ز شرم برناید

۲۴

اینکش همچو حرز می خوانم

تامرا حادثات نگزاید

خود نبودست وحشتی ، و ربود

با چنان اعتذار کی پاید ؟

بیقین دان که : بعد ازین جانم

جز بسوی رضات نگراید

۲۷

تو ستودی مرا و مثل مرا

زیبد ار روزگار بستاید

جز برای ریاضت خاطر

همتم سوی نظم نگراید