طبعت ، ای صابران اسمعیل
هست دریا ، که درهمی زاید
لفظ تو گوش و گردن معنی
بجواهر همی بیاراید
۳
نثر تو شمع انس افروزد
نظم تو روح روح افزاید
عقدهایی که در علو م افتد
همه جز خاطر تو نگشاید
قصب سبق دست رتبت تو
در بلندی ز چرخ برباید
۶
ز نک خورده حسام دانش را
صیقل فکرت تو بزداید
از چار طبع در دو زبان
یک هنرمند چون تو ننماید
دست تو دامن شرف گیرد
پای تو تارک فلک ساید
۹
فضل را روزگار کی پوشد ؟
کسب بگل آفتاب ننداید
خصم گر زشت گویدد ، دریا
بدهان سگی نیالاید
کلک پیراسته سر تو ، همه
زلف ابکار نظم پیراید
۱۲
با تو ای پیر عقل برنا بخت
هیچ برنا و پیر برناید
فلک فضلی و مآثر تو
چون فلک تا ابد نفرساید
طبعت آن بوته شد ، که جز دروی
عقل زر هنر نیالاید
۱۵
نایبات فلک بناب بلا
جگر حاسد تو می خاید
هست در سیرت و سریرت تو
از بزرگی هر آنچه می باید
نظم ، کز طبع تو رود ، در حال
همه آفاق را بپیماید
۱۸
روح مجروح را طبیب خرد
دارو از گفتهٔ تو فرماید
عندلیبم خطاب کردستی
هر خطابی که تو کنی شاید
عندلیبیست این رهی ، که بعمر
جز ثنای تو هیچ نسراید
۲۱
می ستاید ترا و در هر باب
مستحقی ، اگرت بستاید
اعتذاری نوشته ای ، که مرا
جز بدان جان همی نیاساید
خوب شعری چنان ، که گر شعری
بیند آنرا ، ز شرم برناید
۲۴
اینکش همچو حرز می خوانم
تامرا حادثات نگزاید
خود نبودست وحشتی ، و ربود
با چنان اعتذار کی پاید ؟
بیقین دان که : بعد ازین جانم
جز بسوی رضات نگراید
۲۷
تو ستودی مرا و مثل مرا
زیبد ار روزگار بستاید
جز برای ریاضت خاطر
همتم سوی نظم نگراید