وطواط » ترکیبات » شمارهٔ ۲ - نیز در مدح ملک اتسز گوید

ملک بهار گشت مقرر بنام گل

ناکام شد ولایت بستان بکام گل

بلبل خطیب وار بر اطراف شاخها

بر خواند خطبهٔ ملکانه بنام گل

از دام گل گرفت حذر زاغ حیله گر

وندر فتاد بلبل مسکین بدام گل

مانند خلد گشت ز آثار گل جهان

گل را چنین بود اثر ، ای من غلام گل

باد صبا ،که نایب اخلاق خسروست

هر صبح دم بباده رساند پیام گل

ای رشک گل ، بوقت گل آماده دار جام

وی دولت چو باده ، پر از باده دار جام

اطراف بوستان ز گل آرایشی گرفت

آن کم شده طراوتش افزایشی گرفت

آرایشی نبود ببستان درون ، ولی

از مقدم سپاه گل آرایشی گرفت

الحان جان فزای بر آورد عندلیب

زاغ از نفیر بی مزه آسایشی گرفت

بر باغ و راغ دیدهٔ ابر گهر فشان

چون دیدهٔ عنا زده پالایشی گرفت

وز لاله کوهسار چنان شد که گوییا

از خون گشتگان شه آلایشی گرفت

باغست آن ، ندانم ، یا بزم خسروست؟

راغست آن ، ندانم ، یا رزم خسروست؟

بار دگر هوای علم فتح باب زد

وز ابر پرده پیش رخ آفتاب زد

باد صبا درید ببستان حجاب گل

تا ابر پیش چهرهٔ انجم حجاب زد

گل روی چون نگار بنامحرمان نمود

بلبل ز رشک عربدهٔ احتساب زد

باد از نسیم در ره صحرا عبیر بیخت

ابزار سرشک برخ ز لاله گلاب زد

در باغ شهریار ، بهنگام نو بهار

خرم کسی که دست بجام شراب زد !

خسرو علاء دولت ، خورشید روزگار

آن کیقباد عالم و جمشید روزگار

پیرایهٔ لباس معانی بیان اوست

سرمایهٔ اساس ایادی بنان اوست

ملت سپهر و طلعت او آفتاب اوست

دولت جهان و همت او آسمان اوست

چرخ ، ارچه گردنست ، مطیع زمام اوست

مهر ، ارچه توسنست، اسیر عنان اوست

از نکبت حوادث ایام ایمنست

آن کس که در حمایت حفظ و امان اوست

دانندهٔ عجایب ایام رأی اوست

بینندهٔ سرایر آفاق جان اوست

شاهی ، کزو لوای شریعت مظفرست

فخر ملوک ، نصرت دین ، بوالمظفرست

ای شاه ، در فنون معالی ممیزی

انواع فضل را سبب و اصل و حیزی

هنگام نطق صاحب الفاظ معجبی

هنگام حرب حامل اسباب معجزی

تو آن ممیزی ، که بعهد وجود تو

معدوم گشت قاعدهٔ نا ممیزی

عالم ز تست عاجز و من بی عنایت

مقهور عالمی شده ام ، اینت عاجزی

وین عجز صعب تر که: بباید گذاشتن

بی کام دل ستانهٔ والای اتسزی

ای برده شور صولت تو اقتدار چرخ

بر موجب مراد تو بادا مدار چرخ

شاها ، فلک قبول در تو طلب کند

در وصلت تو بکر معانی طرب کند

کیوان ، که از نجوم برفعت فزون ترست

چون ارتفاع قدر تو بیند عجب کند

در زهر حسن تربیت تو شفا نهد

وز خار عون منفعت تو رطب کند

ز آثار دودمان تو آرد همه دلیل

آن کو بیان فخر عجم در عرب کند

در عین اعتراض بدود ، هر که از ملوک

جز تو حدیث مکتسب و منتسب کند

بر من همه شداید ایام رفته گیر

وز خاک حضرت تو بناکام رفته گیر

ای شاه ، جز دل تو خرد را خزانه نیست

جز درگه تو تیر امل را نشانه نیست

هست این ستانه مأمن احرار و کی بود

ایمن کسی که در کنف این ستانه نیست ؟

از تو مرا جفای زمانه جدا فگند

وین بر تنم نخست جفای زمانه نیست

بر من زمانه بد کند ، ایرا نگشته ام

منقاد اهل او و جزینش بهانه نیست ؟

ای جاه بی کرانهٔ تو با رهی قرین

چون جاه تو جفای فلک را کرانه نیست

آخر زمانهٔ همه پرخاش بگذرد

این ریشخند جملهٔ اوباش بگذرد

شاها ، من این جلالت و آلا گذاشتم

وز عجز این ستانهٔ والا گذاشتم

وین حضرتی ، که خاک جنابش کشید می

چون سرمه در دو دیدهٔ بینا ، گذاشتم

زین جا بعجز رفتم و بسیار یادگار

در مدح تو ز طبع خود این جا گذاشتم

اقبال بی نهایت درگاه فرخت

از جور بی نهایت اعدا گذاشتم

از حادثات گنبد خضرا ، نه بر مراد

این صدر همچو گنبد خضرا گذاشتم

گر آفت اجل نرسد بندهٔ ترا

هم باز بیند این در فرخندهٔ ترا

ای آنکه ذات فرخ تو محض کبریاست

در اعتقاد پاک تو نه کبر و نه ریاست

گفتم ثنای تو ، که ثنای تو واجبست

وندر زمانه جز تو که مستوجب ثناست ؟

واکنون خدای داند کندر ضمیر من

اندوه اجتناب جناب تو ت کجاست ؟

گرچه صواب نیست رحیل از درت و لیک

بودن میان زمرهٔ حساد هم خطاست

تو جاودان بمان ، که صلاح جهان ز تست

ور خود چو من کسی نبود در جهان رواست

ما را بحضرت تو نیاز آمدن بود

گر بخت برنگردد و باز آمدن بود

شاها ، کمینه بندهٔ تو روزگار باد

احسانت پیشه باد و ایادت کار باد

در کارزار خصم تو رفتست روزگار

از روز خصم تو در کارزار باد

از آبدار خنجر آتش نهیب تو

مانند باد دشمن تو خاکسار باد

ای از سیاست تو بهار عدو خزان

بر خاک فرخ تو خزان چون بهار باد

پیوسته سال و ماه بهر کام و هر مراد

یار تو باد و ناصر تو کردگار باد