وطواط » قصاید » شمارهٔ ۱۷۳ - هم در مدح اتسز

زهی خلق در لشکر آلای او

فلک پست با قدر والای تو

زمانه بریده ، جهان دوخته

لباس معالی ببالای تو

مزین شده گردن و گوش فضل

بلفظ چو لؤلوی لالای تو

عنان کمالست در دست تو

رکاب جلالست در پای تو

سر نیزهٔ مار شکلست دمار

بر آورده از جان اعدای تو

شده سعد مقسوم از روی تو

شده ملک منظوم از رأی تو

نزاید بجز گوهر مکرمت

از آن دو کف همچو دریای تو

تو شمس و همه انجم انوار تو

تو کل و همه عالم اجزای تو

هدی تازه از دانش پیر تو

جهان خرم از بخت برنای تو

مرا خشک سال حوادث شکست

که تا دورم از فیض نعمای تو

ازین پس گرم بخت یاری کند

من و خاک درگاه والای تو