وطواط » قصاید » شمارهٔ ۱۶۰ - در مدح اتسز

فغان من از نعرهٔ پاسبان

که افگند تعجیل در کاروان

سبک برگرفتند بار مرا

نهدند بر سینه بار گران

برفت آن مه آسمان و ز رنج

ندانم زمین را همی ز آسمان

برفت او و جان شد ز شخصم برون

روان گشت و خون شد ز چشم روان

مرا بود زین پیش از دل اثر

مرا بود زین پیش از جان نشان

کنون عشق دلبر بفرسود دل

کنون هجر جانان بپالود جان

ز من گشته جان جهانم جدا

ز من گشته چشم و چراغم نهان

بگریم در اندوه چشم و چراغ

بنالم ز تیمار جان جهان

چو تیر از کمان تا برفت آن نگار

ز غم قد چون تیر من شد کمان

ز مویه چو موییست شخصم نزار

ز ناله چو نالیست قدم نوان

همه لهو ایام من شد عنا

همه سود آمال من شد زیان

کنون از ریاحین دیدار او

بود روح را نزهت بوستان

ز بویش مراحل پر از رایحه

ز رویش منازل پر از ارغوان

ز اقبال او کاروان را براه

چو خرم بهاریست اندر خزان

کنون کین جهان جوان گشته را

نهادند در دست پیری نهان

سزد گر بگیرم بیاد نگار

می پیر از دست شاه جوان

خداوند خوارزمشه ، آنکه اوست

ز چنگ حوادث جهان را امان

نزادست گردون چنان پادشاه

ندیدست عالم چنو قهرمان

ظفر را شده تیغ او مقتدا

خرد را شده تیغ او ترجمان

سخابی کفش همچو سر بی خرد

هنر بی دلش همچو تن بی روان

برایش چو کردم وقت سجود

زبان را بحبس دهان امتحان

مگر خواصت گردون سزای عدوش

که کردند محبوسش اندر دهان

بود بی بیانش معانی چنانک

دهان بی زبان و زبان بی دهان

ایا شهریاری که روز نبرد

بود در سپاه تو صد پهلوان

همه ناسخ ملک افراسیاب

همه صاحب عدل نوشیروان

در اتباع هر پهلوانی بود

هزاران هزاران هزبر ژیان

همه همچو بهمن بوقت ضراب

همه همچو رستم بوقت طعان

برآورده هر پهلوانی دمار

هم از قصر قیصر ، هم از خان خان

زهی عون تو اهل دین را پناه

زهی سعی تو تیغ حق را فسان

رسوم معالی تو بی قیاس

فنون ایادی تو بی کران

فلک را شده حکم تو پیشرو

جهان را شده عدل تو پاسبان

ز جود تو پر معدهٔ حرص و آز

و لیکن تهی معدهٔ بحر و کان

گمان تو برتر بود از یقین

وگرچه یقین برترست از کمان

ایا شهریاری ، که چون آفتاب

بود با تو اقبال گردون عیان

تو دانی که: چون من ندیدست کس

ببحر بنان و بسحر بیان

هنر گشته باخاطر من قرین

خرد کرده با فکرت من قران

مرا عز نفسست ، تا عز نفس

مرا مانعست از مقام هوان

نیم جز ز انعام تو مال جوی

نیم جز بدرگاه تو مدح خوان

نکرد ستم از غیر تو اقتراح

بیک قطره آب و بیک لقمه نان

بایزد ، که افلاک او آفرید

که گر من بر افلاک سازم مکان

بر آن تفاخر نیارم که من

نهم سر بخدمت برین آستان

همی تا بود نور ضد ظلام

همی تا بود نار اصل دخان

همه عز نفس از دقایق بیاب

همه کام دل بر حقایق بران

بجاه اندرون تا قیامت بپای

بملک اندرون تا قیامت بمان

بپای طرب فرش شادی سپر

بدست کرم تخم زادی فشان

ز اقبال تو تا بروز قضا

بماناد ملک اندرین خانمان