وطواط » قصاید » شمارهٔ ۱۵۷ - در مدح اتسز

ای خلایق را پناه و ای شرایع را امان

خسروان را مقتدایی، خسروی را قهرمان

کشور اقبال را چون تو نبوده پادشاه

لشکر اسلام را چون تو نبوده پهلوان

در ضلال جای تو آسایشی دارد بشر

وز جمال عدل تو آرایشی دارد جهان

تحفهٔ انجام تو سرمایهٔ خرد و بزرگ

طاعت درگاه تو پیرایهٔ پیر و جوان

کین تو خوفیست کان را نیست تدبیر رجا

مهر تو سودیست کان را نیست تقدیر زبان

عقد دانش را بیان نکتهٔ تو واسطه

سر نصرة را زبان خنجره تو ترجمان

مدحتت را دهر همچون تیر بگشاده دهن

خدمتت را چرخ همچون نیزه بسته میان

چون سپهر و آفتابی با نصا و با ضیا

چون جهان و روزگاری کامگار و کامران

چرخ پر کرده برایت عدت جود ترا

از لئالی قعر دریا وز جواهر جوف کان

گشته از اکرام تو آباد قصر محمدت

کرده از انعام تو فریاد گنج شایگان

دولت تو بی زوال و مدت تو بی فنا

کوشش تو بی‌ قیاس و بخشش تو بی‌کران

حیدر کراری اندر حرب هنگام ضراب

رستم دستانی اندر جنگ هنگام طعان

از نهیب تیغ جرم آتش زخم تو

گشته اندر جرم خارا آهن و آتش نهان

خسروا، از زخم تیغ تو در اکناف عراق

ماند خواهد ناظران را تا گه محشر نشان

یارب! ساعت چه ساعت بود؟ کز احوال او

پر زلازل شد زمین، از قیروان تا قیروان

از شعاع تیغها همچون فلک شده رزمگاه

وز غبار مرکبان همچون زمین شد آسمان

ممتنع اندیشه‌های عاقلان از نیک و بد

منقطع امیدهای صفدرات از جسم و جان

شخص گیتی را زخون سرفرازان پیرهن

فرق گردون را ز گردره نوردان طیلسان

پردلان‌ را از غریو کوس گشته دل سبک

سرکشان را از شراب تیغ گشته سر گران

تیغها در مغزها کرده مقر همچون خرد

تیرها در شخصها گشته روان همچون روان

اختران بشکسته شاهین اطایب را جناح

و آسمان بگشاده تنین مصایب را دهان

همچو برق در هوا در بیضها جسته حسام

همچو باد اندر شمر در عیبها رفته سنان

حلقهٔ بند اجل در پای جباران رکاب

رشته دام فنا در دست‌ مکاران عنان

گشته طیر و وحش را اندر فضای معرکه

شخص گردان بزمگه ، اطراف خنجر میزبان

تاخته در صف تو مرکب وز جناح جبرییل

مرکبت را ساخته تأیید حق بر گستوان

گرد تو از جوق عصمت بدرقه در بدرقه

سوی تو از فوج نصرت کاروان در کاروان

نیزهٔ دولت فگنده بخت تو بر روی دست

بارهٔ عزت کشیده جاه تو در زیر ران

تیر تو ناپیوسته گشته با کمان وز بیم تو

جسته جان از شخص اعدای تو چون تیر از کمان

تیغ تو در مغز خصمان چون شهاب اندر ظلام

تیر تو در جان اعدا چون شرار اندر دخان

تیغ چون نیلوفر تو صحن آن اقلیم را

کرده از آثار خون طاغیان چون ارغوان

کرده اطفال مخالف را حسام تو یتیم

و آن یتیمان را به نیکی گشته جاه تو ضمان

ای تو بر خون خوارگان روز شجاعت کینه ورز

وی تو بر بیچارگان وقت رعایت مهربان

آن فتوحی کز حسام تو یقین شد خلق را

صدیک آن را تصور کرد نتوان در گمان

در دیار روم و ترک از صدمت شمشیر تو

مندرس شد قصر قیصر، منهدم شد خان خان

کس نخواهد کرد هرگز با وجود حرب تو

در بسیط هفت کشور یاد حرب هفت خوان

خسروا، صاحب قرانا، در جهان هرگز نبود

شبه تو یک خسرو و مثل تو یک صاحب قران

تا نسیم عدل تو بر عرصهٔ عالم وزید

هاویه چون روضه گشت و بادیه چون بوستان

بودت اندر ملک حاصل عدت افراسیاب

کردی اندر عدل ظاهر سیرت نوشیروان

ماه منجوق ترا سجده برد ماه فلک

شیر اعلام ترا سخره شود شیر ژیان

شخص تو کان جلالت، طبع تو بحر هنر

فعل تو محض شجاعت، قول تو عین عبان

شرح اخلاق تو گشته روح روح مرد و زن

مدح تو گشته انس جان انس و جان

از نهیب تیغ تو دریا شود چون هاویه

با نفاذ تیر تو خارا شود چون پرنیان

لفظ تو گشته اسالیب هنر را پیشوا

حفظ تو گشته اقالیم جهان را پاسبان

از برای عصمت اغنام در جلباب شب

با ضیای عدل تو از نور مه فارغ شبان

ای بگنج و رنج حاصل کرده بس ملک عریض

این چنین ملکی بعالم کس نیابد رایگان

گنج داری، لاجرم اندر نکونامی بباش

رنج دیدی، لاجرم اندر تن آسانی بمان

بشنو از احوال من لختی، که خود احوال تو

بانظام جاودانی شد، که بادی جاودان

از حجاب هفت گردون کرد قدر تو گذر

در بسیط هفت کشور گشت حکم تو روان

بندهٔ صدر توام ، پروردهٔ درگاه تو

از تو دارم جاه و جان و از تو دارم نام و نان

از ثنای تست صیت من بگیتی مشتهر

وز قبول تست نام من بعالم داستان

نظم شکر تو دهم، چون معنی آرم در ضمیر

نقش مدح تو کنم، چون خامه ‌گیرم در بنان

جز هوای صدر تو شوری ندام در دماغ

جز دعای ملک تو قولی ندارم بر زبان

مادری دارم ضعیفه، داعی ایام تو

دیده نابینا و دل شاکی و تن هم ناتوان

نور چشم و زور جسم او ربوده یکسره

مهنت دور سپهر و نکبت جور زمان

موی او گشته ز آفات زمان چون نسترن

روی او گشته ز احداث جهان چون زعفران

از تپانچه گشته رخسارش چو نار و پس برو

قطر‌های اشک همچون دانهای ناردان

گر نبودی درد این بی چشم مرحومه مرا

تاخته بر دل سپاه و ساخته در جان مکان

از بساطت فرد کی ماندی دل من یک نفس ؟

وز رکابت دور کی گشتی سر من یک زمان ؟

ما ضعیفان آمدیم اکنون و در حکم توایم

گر دلت خواهد بدارو گر دلت خواهد بران

گر بداری کس نخواهد گفت: چون کردی چنین؟

ور برانی کس نیارد گفت: چون کردی چنان؟

خانمان دادم بباد و هست امید من آنک

سازم اندر حوزهٔ خاک جنابت خان و مان

تا بود اندر خزان و در بهار از باد و ابر

باغها را زرافشان و راغها را درفشان

باد در دولت خزان نیک‌خواه تو بهار

باد در محنت بهار بدسگال تو خزان

حاسد ملک تو بادا بستهٔ بند بلا

دشمن جاه تو بادا خستهٔ تیر هوان

از نوایب جاه تو اصحاب تقوی را پناه

وز حوادث صدر تو ارباب دانش را امان

دولت تو بی زوال و قدرت تو بی فنا

کوشش تو بی قیاس و بخشش تو بی کران

در ادای شکر ملک و در قضای حق شرع

استعانت خواه از حق و هو خیرالمستعان