وطواط » قصاید » شمارهٔ ۱۵۳ - در ستایش اتسز

اعلام چرخ برد بر اطراف آسمان

دست ظفر بقوت تیغ خدایگان

خورشید خسروان ملک اتسز، که دور چرخ

صاحب قران نیاورد چون او بصد قران

شاهی ، که هست حشمت او ملک را پناه

شاهی که هست عصمت او شرع را امان

اسلام در حمایت او یافته قرار

اقبال بر ستانهٔ او یافته مکان

امرش روان شده باقالیم شرق و غرب

وز بیم او شده تن بدخواه بی روان

آنچ او دهد ز در و ز گوهر بساعتی

درصد هزار سال نخیزد ز بحر و کان

در عهد ملک او ، که جوان باد بخت او

از سر جهان پیر دگر باره شده جوان

از شوق بزم او ، که بود رشک باغ خلد

چون طلعت بهار شد آراسته خزان

شمشیر اوست شعلهٔ آتش و زین سبب

از خانمان خصم برآرد همی دخان

چون عزم او عنان بسوی کشور کشد

با عزم او بود ظفر و فتح هم عنان

شاها ، خدایگانا ، بر همت جهاد

راندی و هر چه هست ترا کام آن بران

با لشکری ، که چون گه هیجا کشید صف

آن صف ز قیروان برسد تا بقیروان

هر یک بگاه وقفه چو کوهی بود متین

هر یک بگاه حمله چو بادی بود بزان

کردی بزخم تیغ ز اشخاص اهل شرک

بالای کوهسار چو صحرای هفت خوان

هامون ز خون تازه بپوشید پیرهن

گردون ز گرد تیره برافگند طیلسان

تو در مصاف رانده و خاک مصاف گاه

تیغ بنفشه فام تو کرده چو ارغوان

از شخص کشته تیغ سوری شگرف ساخت

بودند وحش طیر در آن سور میهمان

تیغ تو کرد سیر همه وحش و طیر را

زین بی دریغ تر که شنیدست میزبان ؟

ای شرع را عنایت جاه تو کارساز

وی ملک را مهابت تیغ تو پاسبان

خورشیدوار جود ز انعام تو پدید

سیمرغ وار ظلم ز انصاف تو نهان

اعدا و اولیای تو در شیونند و سور

زان تیغ سرفشان و از آن دست زرفشان

از مایهٔ نوال تو آرایش زمین

در سایهٔ جلال تو آسایش زمان

آنجا که خدمت تو ، ز دولت بود اثر

و آنجا که رایت تو ، ز نصرت بودنشان

شاها ، چنانکه هست مرا فضل بی قیاس

از جور چرخ هست مرا رنج بیکران

جانم رسید از ستم جاهلان بلب

کارم رسید از حسد حاسدان بجان

مردم بفضل سود دو عالم طلب کنند

بخشای بر کسی که ز فضلت برد زیان

پزیرفتم از خدای کزین پس نباشدم

با هیچکس مخاصمت از را امتحان

چون نیست خصم ، با که کشم تیغ از میان ؟

چون نیست مرد ، با که نهم تیر در کمان ؟

والی دو زبانم ، خود را چه افگنم

در معرض خصومت یک مشت بی زبان ؟

از نظم من برند بهر خطه یادگار

وز نثر من برند بهر بقعه داستان

هم کاتب بلیغم و هم شاعر فصیح

هم صاحب بیانم و هم حاکم بنان

ابریست طبع من ، که ز باران حلم او

آراسته است عرصهٔ گیتی چو بوستان

قومی ، که بسته اند میان بر خلاف من

جویند نام خویش همی اندران میان

لیکن نه آگه اند که : از کین اهل علم

چیزی بدست ناید ، جز عار جاودان

بوجهل را نبینی ؟ کز کین مصطفی

ملعون این جهان شد و مخذول آن جهان

مرد آن کسست کز حسنات خصال خویش

خود را عصام وار کند قطب خاندان

ای طایفه نه بر سنن استقامتند

آه ! ار شود سرایر این طایفه عیان

تو حافظ منی و نباشد ز گرد باک

آن گوسفند را که چو موسی بود شبان

تا چون عیان نیاشد در راستی خبر

تا چون یقین نباشد در روشنی گمان

ملک تو باد محکم و عز تو پایدار

عیش تو باد خرم و طبع تو شادمان

دیوانه وار دشمن تو باد دل سبک

آنگاه بر دل سبک او غم گران