وطواط » قصاید » شمارهٔ ۱۵۰ - در مدح اتسز

تویی که دل به تو کردند عاشقان تسلیم

سلیم باشد ، اگر جان بتو دهند ، سلیم

یکی منم، که اگر صد هزار جان بودم

به جان تو که کنم جمله را به تو تسلیم

ز طلعت تو به خورشید داده‌اند فروغ

ز طرهٔ تو به فردوس برده‌اند نسیم

تراست حشمت جم در میان جمال

که زلف تست چو جیم و دهان تست چو میم

بر چراغ رخت تیره زهره و پروین

بر شراب لبت تیره کوثر و تسنیم

شده‌ست در غم رخسارهٔ چو کوکب تو

ز خون دل رخ من پر ز جدول تقویم

یتیم گشت دل من ز صبر، تا دیدم

در آن دو لعل توسی و دو دانه دُر یتیم

چو زر و سیم شده‌ستم به روی و موی و رواست

مگر فریفته گردی یکی به زر و سیم

ز ماه و ماهی بگذشت آه من، پی آنک

به رخ چو ماه تمامی، به بر چو ماهی شیم

قدیم عهدم در دوستی، وفای ترا

تبه مکن به جفا عهد دوستان قدیم

ندیم شاهم، این کی روا بود که مرا

کند جفای تو با رنج روزگار ندیم

ابوالمظفر، اتسز، خدایگان عجم

که در گذشت ز فضل و کرم ز معن و تمیم

به یک دقیقهٔ اقسام علم او نرسد

هزار صاحب قانون و واضح تفهیم

چنو حلیم نیاورد آسمان عجول

چنو کریم نپرورد روزگار لئیم

شده سعادت او دست فتح یاره

شده جلالت او فرق ملک را دهیم

ز عفو اوست نکوخواه را ثواب جزیل

ز خشم اوست بداندیش را عذاب علیم

فلک به دامن اشباه او شده‌ست بخیل

جهان ز زادن امثال او شده‌ست عقیم

سعادت ازلی با ولی اوست مدام

شقاوت ابدی با عدوی اوست مقیم

ستاره حاسد او را همی کند تحقیر

زمانه ناصح او را همی کند تعظیم

خدایگانا، آنی که آفرید مگر

ز بهر رحمت عالم ترا خدای رحیم

به فایده شده جود تو چون دعای مسیح

به معجزه شده رمح تو چون عصای کلیم

بلند قدری و رکن هدایت از تو بلند

عدیم مثلی و نام ضلالت از تو عدیم

درخت جود ترا صد هزار گونه ثمر

جهان لطف ترا صد هزار نوع نعیم

تراست قدر بلند و تراست جاه رفیع

تراست اصل منیع و تراست فصل عمیم

نه مهر با تو بلند و نه چرخ با تو بزرگ

نه بحر با تو جواد و نه ابر با تو کریم

به نور رأی تو افروخته است هفت اختر

به فیض عدل تو آراسته است هفت اقلیم

کمینه فضل تو پیرایهٔ هزار فصیح

کِهینه علم تو سرمایهٔ هزار حکیم

عزیز جانبی و ضد تو همیشه ذلیل

حمیده عادتی و خصم تو همیشه ذمیم

ز دولت تو در ایام نعمتیست بزرگ

ز خنجر تو بر اسلام منتیست عظیم

نه با غذای بنان تو جود گشته ضعیف

نه با علاج بیان تو فضل مانده سقیم

به پیش تو چو حدیث سخا و حلم رود

نه حاتمست سخی و نه احنفست حلیم

اگرچه هست مؤخر وجود تو به زمان

تراست بر همه اسلام در شرف تقدیم

به مدح جز تو هر آن کو سیاه کرد قلم

بود به نزد همه علاقلان سیاه گلیم

کسی که گشت چو پرگار گرد کینهٔ تو

ز زخم تیغ تو پرگارورا شد به دو نیم

نسیم لطف تو گر در مسام خاک شود

کند حیات ابد تحفهٔ عظام رمیم

در آن زمان که شود در مصاف‌گاه یلان

ز خون کشته ادیم زمین به رنگ ادیم

بهار عمر دلیران شود به شبه خزان

بهشت عیش سواران شود بسان جحیم

بَدَل شود دل مردان مرد را از حول

عنا به راحت وشادی و غم، امید به بیم

در آن زمان ز تن سرکشان ربودند جان

حسام تو ملک الموت را کند تعلیم

گر آب و آتش گردد جهان، نداری باک

ز آب و آتش چون موسی و چو ابراهیم

همیشه تا که همی جزو و کل عالم را

بدو محیط بود علم کردگار علیم

مباد پشت هدی جز به حشمت تو قوی

مباد دین نبی جز به دولت تو قویم

سپاه شرک ز بیم تو منهزم بادا

بدان صفت که ز بیم شهاب دیو رجیم

حریم تست خجسته بر اهل فضل و تمیز

گسسته باد حوادث ازین خجسته حریم