وطواط » قصاید » شمارهٔ ۱۴۶ - وقتی اتسز بر لب جیحون جشن ساخته بود این قصیده بر بدیهه بگفت

ای بملک تو زینت ایام

وی ز تیغ تو نصرة اسلام

بندهٔ حل و عقد تو فلک

سخرهٔ امر و نهی تو ایام

دل پاک تو مجمع دانش

کف راد تو منبع انعام

عقل بی قوت دهای توست

فضل بی آتش ذکای تو خام

باد را داده عزم تو جنبش

خاک را داده حزم تو آرام

جرم افلاک و ذات فرخ تو

ناقص ناقص و تمام تمام

مهر درگاه و کین مجلس تو

واجب واجب و حرام حرام

پیش جود تو وقت بخشیدن

مفسل و مدخلند بحر و غمام

پیش عزم تو روز کوشیدن

قاصر و عاجزند رمح و حسام

زهره ، کز طبع او طرب زاید

نکشد جز بیاد صدر تو جام

ماه کز جرم او مسیر آید

ننهد جز بوفق رأی تو گام

چون دو لشگر بهم درآویزند

روز هیجا ز بهر جستن نام

تیغ را از نشاط خون خوردن

در کف پردلان بخارد کام

همچو دیبای هفت رنگ شود

روی گردون ز گونه گون اعلام

چهرهٔ خود بخلق بنماید

اجل از تیغ های آینه فام

مرگ از بهر صید کردن جان

بکشد در فضای معرکه دام

تیغ چون صبح تو در آن ساعت

صبح اعدای تو کند چون شام

خنجر تو در آن مقام مهیب

سازد از حنجر ملوک نیام

آرد از نزد مرگ بیلک تو

سوی جان مخالفان پیغام

ای ترا دهر کامگار مطیع

وی ترا چرخ سر فراز غلام

چشمهٔ خور باستعارت جود

مملکت راز رأی تست نظام

نیست از بیم تو بکشور کفر

نطفها را قرار در ارحام

ای تو دریا و بر لب جیحون

از برای نشاط کرده مقام

چون سپهرست صحن این صحرا

چون نجومند این خجسته خیام

روضهٔ جنتست مجلس تو

چشمهٔ کوثرست جام مدام

از پی استماع رود و سرود

خلق را گوش گشته هفت اندام

هر زمانی رسیده از کف تو

مدد مکرمت بخاص و بعام

سروران را بجود تو تشریف

مهتران را ز جاه تو اکرام

شهریارا ، زمانه می گذرد

مگذر و بگذران زمانه بکام

داد بستان تو از جهان بطرب

که جهان بر کسی نماند مدام

تا بود در هدی حرام و حلال

تا بود در جهان ضیا و ظلام

بخت را باد بر در تو قرار

ملک را در کف تو باد زمام

داده هر ساعتی زبان فلک

دولتت را بشارتی بتام