وطواط » قصاید » شمارهٔ ۹۴ - در مدح مجد‌الدین علی بن جعفر

زان زلف بی‌قرار دلم گشت بی‌قرار

زان چشم پر خمار سرم گشت پر خمار

سر پر خمار خوش تر و دل بی‌قرار به

زان چشم پر خمار وزان زلف بی‌قرار

چون تارهای زلف تو گشتست روز من

ای تارهای زلف تو همچون شبان تار

اندر هلاک جان و دل من چرا کند

بی آب چشم تو عمل تبغ آبدار ؟

هجر تو کرد دست بکارم درون، چنانک

یک باره برد دست نشاط مرا ز کار

هر شب همی کنم همه اطراف روی خویش

بی روی چون نگار تو از خون دل نگار

از بسکه از دو دیده ببارم همی سرشک

دریاچه کنار گشت مرا از غمت کنار

بردی بجور جان من ، آه! ارجزع کنم

از جور بی‌شمار تو در موقف شمار

بگذشت روز وصل و مرا زان همه نعیم

آمد شد خیال تو ماندست یادگار

آید ز راه دور و زیارت کند مرا

الحق ندیده‌ام چو خیال تو غمگسار

زان سازم از دو دیده همی عقدهای در

تا جمله زیر پایت خیالت کنم نثار

در بارگاه سید شرق از خیال تو

شکری بزرگ خواهم گفتن بروز بار

صدر زمانه، عمدهٔ اسلام، مجد دین

آن مجمع بزرگی و آن مفخر تبار

آن افتخار آل پیمبر، که آسمان

جوید همی ز خدمت درگاهش افتخار

در خطهٔ ارادت او ماه را میسر

بر نقطهٔ اشارت او چرخ را مدار

عاقل همی بحق یسارش خورد یمین

سایل همی ز جود یمینش برد یسار

از دستبرد او همه عالم در اهتزاز

وز کار کرد او همه گیتی در اعتبار

ای محتشم به حشمت تو آل مصطفی

وی محترم بحرمت تو شرع کردگار

فرزند حیدری تو و نوک کلک تو

یزدان نهاد معجزهٔ صد چون ذوالفقار

در آن آسمان نهاده نهیب تو اضطراب

وز اختران ربوده هراس تو اقتدار

آنجا که آب عفو تو، کوثر یکی حباب

و آن جا که تف خشم تو، دوزخ یکی شرار

در چشم دهر گرد بساط تو توتیا

در گوش چرخ نعل براق تو گوشوار

با رأی تو چو ماه سپر ماه آسمان

با باس تو چو شیر علم شیر مرغزار

شاخ مساعی تو مناقب دهد ثمر

باز ایادی تو محامد کند شکار

حکم ترا مضای قضا کرده پس روی

امر ترا نفاذ قدر گشته پیشکار

در عزم همچو بادی در حزم همچو خاک

در لطف همچو آبی و در عنف همچو نار

چون دهر با نهیبی و چون چرخ باشکوه

چون کوه پایداری و چون بحر کامگار

در یک زمان حریق حسام نهیب تو

کرده ریاض عیش بد اندیش تو قفار

دشمن پیاده گشته ز است نشاط و لهو

تا تو بر اسب مجد معالی شدی سوار

مردم زخدمت تو بنام و بنان رسند

مقبل کسی که خدمت تو کرد اختیار

ای دستگیر اهل هنر، دست من بگیر

کز من همی برآرد دست فلک دمار

مالیده گشت شخص من از پای امتحان

فرسوده گشت جان من از دست اضطرار

در زینهار دولت تو آمدم، از آنک

بر من همی‌خورد فلک سفله زینهار

جویم همی جوار تو، کز جور حادثات

امروز نیست هیچ امان جز در این دیار

تو ابر مکرماتی و بارانت نعمتست

ای ابر مکرمات ، یکی بر سرم ببار

شخص مرا ز آفت طوفان نایبات

اندر صفینهٔ کنف خود نگاهدار

تا از هوا همی منقاطر شود مطر

تا از زمین همی متصاعد شود بخار

بادا همیشه بیضهٔ عز تو بی خلل

بابا همیشه صفحهٔ جاه تو بی غبار

هم کوکب سیادت تو فارغ از زوال

هم مرکب سعادت تو ایمن از عثار