وطواط » قصاید » شمارهٔ ۸۱ - در مدح اتسز

جهان ظفر پادشا بو المظفر

که رایت اسلام ازو شد مظفر

سپهدار اسلام ، اتسز ، که نامش

بیافزود آرایش مهر و منبر

خداوند دین و خداوند دولت

خداوند فضل و خداوند گوهر

ستوده به باطن ، گزیده بظاهر

خجسته بمخبر ، همایون بمنظر

همه محض بخشش ، همه صرف دانش

همه نفس حکمت ، همه عین مفخر

شده پست بار رفعتش هفت گردون

شده تنگ بابسطتش هفت کشور

سپهر سیادت بجاهش مزین

جهان سعادت ز خلقش معطر

ز اوصاف او حیرت چرخ و گیتی

ز اخلاق او غیرت مشک و عنبر

کرامات گیتی به ذاتش مبین

مقامات تیغش بعالم مشهر

شده لعل از شادی روی او گل

شده زرد از هیبت جود او زر

کرم از کف راد او گشته پیدا

ظفر در سر تیغ او گشته مضمر

نماید از ایادی دست جوادش

نه در بحر لؤلؤ ، نه در کوه گوهر

سر نیزه نصرت افزای او را

سر سرکشان جهان گشته افسر

جهان گیر شاها ، عدو بند گردا

ترا چرخ و گیتی غلامست و چاکر

کشیدی ز بحر نظام ممالک

سوی قلعهٔ دشمن ملک لشکر

سپاهی ز هیبت چو امواج دریا

گروهی بکثرت چو اعداد اختر

بنیزه همه حافظ عهد رستم

بخنجر همه وارٍث رسم حیدر

در ایوان ریاحین عشرت یکایک

بمیدان شیاطین غیرت سراسر

گه وقفه باشند صفدار ، لیکن

چو در حمله آیند گردند صفدر

نجویند در عمر از صف هیجا

جدایی ز اعراض لازم چو جوهر

گهت بوده اقبال ایام همره

گهت بوده تأیید افلاک رهبر

شده همچو هامون اغبر بصورت

ز گرد سوارانت گردون اخضر

زدی بر حصاری ، که چرخ معظم

نماید ز بالاش چاهی مقعر

بن خندق او رسیده بمرکز

سر بارهٔ او گذشته ز محور

همه خاک اکناف او منشأ کین

همه سنگ اطراف او منبع شر

ز آسیب چنبر صفت چرخ گردون

برو دیدبان چفته رفته چو چنبر

در آن قلعه ای باک قومی ، که بودی

فنا و بقا نزد ایشان برابر

که طعنه نوک سنان را برغبت

و تن ساختندی چو معشوق در بر

همه تن بتن عاشق تیر و نیزه

همه سربسر آفت درع و مغفر

نه شیران ، و لیکن چو شیران بقوت

نه پیلان ، و لیکن چو پیلان بپیکر

حسد برده بر وقفه شان کوه بابل

خجل گشته از حمله شان باد صرصر

سوی مشرب مرگ تازان بهیجا

چو از موقف حشر مومن بمحشر

سر اندر زوایا کشیدند جمله

چو از چشم نامحرمان اهل معجر

ز نام تو کردند یکسر هزیمت

چو خیل شیاطین ز الله اکبر

بماند ندا ز خواب و خور همچو نقشی

که بر روی دیوار بینی مصور

همه از خیال قبول تو حیران

همه از نهیب نهاب تو مضطر

دماری برآوردی از حصن دشمن

بیک لحظه چون حیدر از حصن خیبر

بتازنده خیل و ببازنده نیزه

ببرنده تیغ و بدرنده خنجر

گرفتی بداندیش و بدکیش خود را

بخاری بی حد ، بزاری بی مر

ز کوهش بصحرا فگندی و آنگه

بخنجر بریدیش آنگاه حنجر

اگر کافر نعمتت گشت ، اینک

ز آسیب شمشیر تو برد کیفر

و گر کرد احمر بکین تو رخ را

بدید از سر تیغ تو موت احمر

و گر اصطناع ترا گشت منکر

عذابی کشید از جناب تو منکر

فگندیش در فرغر مرگ زیرا

که ماوی گه ماهیان گش فرغر

پلنگان حربند جیش تو و آن به

که سازند مسکن بکهسارها بر

ز مار و ز ماهی و کردار ایشان

مثلهاست مشهور در بحر و در بر

و لیکن ندانست دانا کزین دو

کدامین بود وقت کوشش فزونتر؟

یقین شد چو دشمن ز زخمت نگون شد

که در پیش مارست ماهی محقر

یکی نخوتی داشت در سر حسودت

که از کبر بر آسمان زد همی سر

بیک خطه قانع نگشت از ممالک

دو خطه شد اکنون مرو را میسر

سرش هست در دام یک خطه از تن

تنش هست بردار یک بقعه از سر

چو مخرج نبود از دیار تو او را

بگرد دیار تو برگشت یکسر

سری داشت ، او ، لیکن از کاه فربه

تنی داشت ، او ، لیکن از نیزه لاغر

ازین فتح خواهند کردن حکایت

بزرگان آفاق تا روز محشر

ترا باد هر لحظه فتحی بدین سان

که مؤمن نوازی و اسلام پرور

بجز تو چنین فتح را کیست لایق ؟

بجز تو چنین نام را کیست در خور؟

چو یزدان بگسترد فرش جلالت

تو اندر جهان فرش نیکی بگستر

همه عدل ورز و همه مکرمت کن

همه مال بخش و همه محمدت خر

بپرور تو در کار گیتی درختی

که در دار عقبی ثوابت دهد بر

الا تا بود در فلک ماه و زهره

الا تا بود در چمن سرو و عرعر

لوای تو بافتح بادا مقارن

نهاد تو در ملک بادا معمر

تن تو ز راحات پوشیده کسوت

لب تو ز لذات نوشیده ساغر

ز تأیید ایام و اقبال گردون

ترا باد هر لحظه ای فتح دیگر