وطواط » قصاید » شمارهٔ ۴۸ - در مدح علاءالدوله اتسز

بیاد شاه جهان عالم افتخار گرفت

ز بی قرار حسامش جهان قرار گرفت

علاء دولت و دین ، اتسز آن جهانگیری

که عالم از سر شمشیرش اعتبار گرفت

نهیب او بیکی حمله صد مصاف شکست

پیام او بیکی لحضه صد حصار گرفت

خروش باز در احیای مردگان افتاد

که پنجهٔ اسد الله ذوالفقار گرفت

همه ملوک جهان را برفت دست از کار

از آنکه پیشگه ملک مرد کار گرفت

بعدل او ز ستم روزگار دست بداشت

طریق مصلحت خویش روزگار گرفت

خدایگانا ، دریادلا ، خداوندا

تویی که ملک بقدر تو اقتدار گرفت

زمانه تا قلم مجد در کف تو نهاد

صحیفه های معلی همه نگار گرفت

شد از کمینه شمار عطای تو عاجز

کسی که انجم و افلاک را شمار گرفت

نه دهر یارد جاه ترا قیاس نبود

نه چرخ داند قدر ترا عیار گرفت

تبارک الله ! از آن ساعتی که در هیجا

ز لشکر تو بسط زمین سوار گرفت

ز نعل خیل تو گیتی همه هلال نمود

ز جوش جیش تو گردون همه غبار گرفت

بصیدگاه فنا پنجهٔ هزبر قضا

روان و جان دلیران همه شکار گرفت

در آن مقام حسام تو آتشی افروخت

کزو فضای جهان سربسر شرار گرفت

ز تف رمح تو دلها همه بجوش آمد

زجام تیغ تو سرها همه خمار گرفت

فسردگی ز گل خلق تست تازه و تر

خزان بفر تو آرایش بهار گرفت

فلک ربود ز عزم تو گر نفاذ ربود

زمین گرفت ز حزم تو گر وقار گرفت

قصیده های من اندر ثنای حضرت تو

همه بلاد رسید و همه دیار گرفت

بطبع و طوع چو ، شاها ، عروس نظم مرا

مکارم تو بصد مهر در کنار گرفت

بکام حاسد مپسند ، زیر بار بلا

دلی که او ز ثنای تو کار و بار گرفت

شدست جانم از اخوان دهر یار عنا

مباد کس که ز اخوان دهر یار گرفت

حدیث خویش تو گوی و طریق دهر توپوی

بدست خلق نشاید مگر که مار گرفت

همیشه تا نگردد ز حکم یزدانی

ز مرکزی که برو آسمان مدار گرفت

می نشاط تو درکش، که خضم زهر کشید

گل سرور تو بستان ، که خصم خار گرفت

بقای جان تو بادا ، که شخص همت تو

بجای متابعت کردگار گرفت