وطواط » قصاید » شمارهٔ ۲۷ - در مدح اتسز خوارزمشاه

تویی، شها، که جهان را به جاه تو طربست

اعطای کف تو ارزاق خلق را سببست

جهان ز جاه رفیع تو همچو جنت شد

اگر طرب کند امروز، موسم طربست

حسام تست بصورت چو آفتاب ولیک

ز بیم ضربت او روز دشمنان چو شبست

ز مهر و قهر تو جان و دل ولی و عدوت

خزانهٔ طربست و نشانهٔ لعبست

حسود با تو اگر در معامله است چه سود؟

که در مقابله اش رأس آسمان ذنبست

وجود ز جهان و بهترین ز جهان

چنانچه می ز عنب آید و به از عنبست

عدو ز حمله تو در هرب همی ‌آید

ملامتش نتوان کرد ، موضع هربست

برای نصرة اسلام در قبایل کفر

ز رمح تو فزعست و ز تیغ تو خربست

کراست با غضب بارگاه تو طاقت؟

که هول دوزخ جزوی ز هول غضبست

تو خاطر از طلب بدسگال فارغ دار

که بدسگال ترا حادثات در طلبست

تویی درخت معالی به باغ ملک درون

همه بدایع دنیا و دین ترا شعبست

ز بهر نام دهی مال و این بود عادت

هر آنکه را نسب طاهرست یا حسبست

چه بهره یابد از نام نیک در عالم

کسی که مذهب او جمع کردن ذهبست؟

تو بر سریر ممالک بخطهٔ خوارزم

نشسته ساکن و آوازه تو در حلبست

خدایگانا، امروز قرب سی سالست

که بر در تو مرا گه جبین و گاه لبست

ز بعد این همه مدت هنوز محتاجم

بآزمایش در مجلس تو وین عجبست!

مرا ز کف شبیهان امان تو دانی داد

چو ایمنی نبود، نعمت جهان حطبست

منم امام همه اهل فضل و شخص مرا

ز علم و دانش هم طیلسان و هم سلبست

همه افاضل گیتی بدست من باشند

بدان مثال که مهره بدست بوالعجبست

اگر به نظم ‌گرایم، کلام من حکمست

وگر به نثر درآیم، حدیث من خطبست

به نظم و نثر من اندر هر آنچه کنون

دقایق عجمست و لطایف عربست

تفاخرم بنژاد و تبار رسمی نیست

نژاد من هنرست و تبار من ادبست

بتوزی و قصب جاهلان ندارم چشم

لباس فضل و هنر به ز توزی و غصبست

لقب اگر بد و نیکست فخر و عارم نیست

صحیفهٔ هنر من جریدهٔ لقبست

همیشه تا که بود رنج هر کجا هنرست

همیشه تا که بود خار هر کجا رطبست

چو مصطفی باش همی‌ در میان نعیم

که در میان سقر خصم تو چو بولهبست

همه نصاب سعادت نصیب عمر تو باد

بدان صفت که نصیب عدوی تو نصبست