وطواط » قصاید » شمارهٔ ۱۴ - در مدح صدرالدین علی وزیر

تا کی کند حوادث گیتی مرا طلب ؟

کز دست آن طلب شدم آواره طرب

من با عزیمت هرب و فتنه از قفا

من با هزیمت ضرر و چرخ در طلب

گه مالدم بعربدها دهر بوالفضول

گه بنددم بشعبدها چرخ بوالعجب

هر جا که من روم عقب من رود عقاب

هر جا که من بوم تبع من بود تعب

از بس که جور روز و شب آمد بروی من

چونان شدم که روز ندانم همی ز شب

هر روز چرخ حادثه‌ای آردم عجیب

هر لحظه دهر واقعی ای زایدم عجب

گویند: هر رجب عجبی آورد جهان

پس عمر من شدست سراسر همه رجب

با من سپهر نرد محالات باخته

برده هزار گنج مرا در یکی ندب

اکنون ز درد بردمنم مانده در فغان

و اکنون ز رنج گنج منم مانده در شغب

دایم بدان سبب ز فلک در شکایتم

کزمن فلک دمار برآورد بی سبب

جرمی دگر نکرده جز از رادی و وفا

عیبی دگر ندارم جز دانش و ادب

معنی معجز من و لفظ بدیع من

سرمایهٔ عجم شد و پیرایهٔ عرب

با پاک زادگی من آزادگیست نیک

و آن به که ضم شود نسب پاک با حسب

کانیست طبع من که بود دانشش گهر

نخلیست جان من که بود حکمتش رطب

فخرم پس آنکه در صفت صدر دین حق

« لی منطق تحیر عن حدتی شطب»

چرخ علو علی که بنازد لقب بدو

گر سروران عصر بنازد بر لقب

صدری، که هست مرجع او از بلا

صدری، که هست مجلس او مأمن از نوب

بر صحن صدر او ز اکابر نشان رخ

بر پشت دست او ز افاضل نشان لب

فرزند حیدرست و خداوند مفخرست

چون او کراست منتسب امروز و مکتسب؟

فارغ شدست دولتش از خوف انتقال

آمن شدست حشمتش از بیم منقلب

از فتنهٔ سیاست او چرخ در هراس

وز حملهٔ مهابت او دهر در هرب

قدرش سپهر جاه و معالی درو نجوم

کفش درخت جود و ایادی برو شعب

از قدر او مراتب عیوق منتسحل

وز صدر او مطایب فردوس منتخب

ای ناصحت خزانهٔ رحمت چو بوتراب

وی حاسدت نشانه لعنت چو بولهب

منسوخ نفس صدق تو شد آیت ریا

مقهور آب عفو تو شد آتش غضب

مهر تو جرم مهر و نکوخواه تو گهر

جاه تو طبع ماه و بداندیش تو قصب

دوزخ بود ز تف نهیب تو یک شرار

کوثر بود ز آب عطای تو یک حبب

شخص ترا ز عصمت مردانگی لباس

جان ترا ز حکمت فرزانگی سلب

از خدمت جوار تو احباب در حرم

و ز ضربت نهیب تو حساد در ضرب

نزدیک خاص و عام بقدر و بمرتبت

تو چون ذوابه ای و عدوی تو چون ذنب

حاشا که گویمت چو تو خصمت کجا بود

«سیف من الحدید کسیف من الخشب»؟

از خدمت بساط تو حاصل شود نشاط

از قربت جناب تو زایل شود کرب

اولی تری بمجد و معالی ز کل خلق

«کالنمل بالورانة و الجار بالعصب»

جود تو طالبان عطار است مرتجی

عفو تو راکبان خطا راست مرتجب

دین را باجتهاد تو واضح شده طریق

حق را باعتقاد تو محکم شده سبب

داری ذهب برای عطا و سخای خلق

در مذهب تو نیست دفین کردن ذهب

ملک از جمال جاه تو خرم چنان که باغ

از عارض شکوفه و از دیدهٔ عنب

تا نام نیک خاطب ابکار نظم شد

جود تو شد صداق و ثنای تو شد خطب

منت خدای را که در ایام تو نماند

ابکار نظم بیوه و نام نکو عزب

هر کو تعصب تو گزیند ببردش

گردون بتیغ حادثه هم رسغ و هم عصب

بدگوی تو چو حاطب لیلست و عاقبت

اسباب ویل خویش ببیند در آن حطب

تو اندرین بلاد و سخای تو در حجاز

تو اندرین دیار و ثنای تو در حلب

تا در امور شرع فریضه است و نافله

تا در بحور شعر سریعست و مقتضب

بادا همیشه دولت تو ناظر الریاض !

بادا همیشه همت تو عالی الرطب!

ماه صیام آمد و آوردت از بهشت

خلعت ردای رحمت و تحفه رضای رب

صوم تو با صیانت و فطر تو بی شبه

فعل تو با امانت و قول تو بی ریب

روز قضا مقام تو در ظل مصطفی

و آن عدو چو بولهب اندر تف لهب

باد آن زمان نصاب کرامت نصیب تو

و آنگاه از نصیب تو بدخواه در نصب