وطواط » قصاید » شمارهٔ ۲ - در مدح ملک اتسز و حسب حال خود

ای جاه تو فراخته اعلام کبریا

صافیست اعتقاد تو از کبر و از ریا

در عقد ملک در جلال تو واسطه

در چشم فتح گرد براق تو توتیا

دست مبارک تو و طبع کریم تو

موقوف بر سخاوت و مجبول بر سخا

از نکتهای خوب تو مضمون شده هنر

با وعدهای دست تو مقرون شده وفا

درماندهٔ حوادث و مجروح چرخ را

از همت تو راحت و از سعی تو شفا

سودیست مهر تو ، که نبیند کسش زیان

دردیست کین تو ، که نیابد کسش دوا

اوج جلالت تو به رفعت چو آفتاب

خاک ستانهٔ تو بصنعت چو کیمیا

از طبع توست سینه ناهید را طرب

وز رأی توست چشمه خورشید را ضیا

در بوستان عیش ، نهاد امید خلق

از ابر مکرمات تو با نشو و با نما

از خصم صد ولایت و از تو یکی پیام

وز مال صد خزانه و از تو یکی عطا

حساد آنچه از تو و رمح تو دیده اند

فرعون از کلیم ندیدست و از عصا

وقتی که زد زمانه فتد نعرهٔ جدال

جایی که پر ستاره شود شعلهٔ وغا

از فیض خون کشته ملمع شود زمین

وز گرد سم باره مقنع شود هوا

ارواح سر کشان همه چون باد بی خطر

و اجسام صفدران همه چون خاک بی بها

در دستها نهاده فلک نامهٔ اجل

بر شخصها دریده جهان جامهٔ بقا

آنجا بگرز خرد کنی تارک قدر

وانگه بتیر کور کنی دیده قضا

گردد زبیم خنجر فیروز فام تو

بیجاده رنگ چهره گردان چو کهربا

آسایش مخلف دولت کنی تعب

پیشانی منازع ملت کنی قفا

قانع شوی زحمله و بیرون شوی زحرب

پرداخته مهم و بر افراخته لوا

سرهای سرکشان همه در صحن معرکه

چون گندنا دروده بتیغ چو گندنا

شیری بوصف و نیزهٔ تو اژدها بشکل

کس را بود مقاوت شیر و اژدها؟

ای گنج محمدت چو تو نادیده قهرمان

وی تخت مملکت چو تو نادیده پادشا

خاک زمین زحزم تو یابد همی سکون

باد هوا ز عزم تو گیرد همی مضا

از شعله نهیب تو و لطف طبع تو

در آتش و در آب لهیب آمد و صفا

احرار را هوای تو چو روزه و نماز

زوار را جناب تو چون مروه و صفا

آسوده نیک‌خواه تو در روضهٔ نعیم

فرسوده بدسگال تو در قبضهٔ بلا

با زایر جناب تو گوید عطای تو :

«وافیت دام عزک ، اهلا و مرحبا!»

بحر محیط پیش بنان تو چون شمر

بدر منیر پیش سنان تا چون سها

تا آب امر و نهی او روان شد بجوی تو

سرگشته شد عدوی تو چون چرخ آسیا

در چشم من زنور لقای تو روشنیست

مصروف باد چشم بد از نور آن لقا

والله: که نزد من بیکی منزلت بود

نادیدن لقای تو و دیدن فنا

جرمی بزرگ کرده ام و جز دو حال نیست:

یا عفو و یا عقوبت، یا خوف و یا رجا

لایق بود به حال من و روزگار تو

گر همت تو عفو کند ذلت مرا

پس گر عقوبت کنی، اهل عقوبتم

لابد گناه‌ را به عقوبت بود جزا

وز جمله حکم حاکم تو و امر امر تست

گفتن خطاست با تو: این چون و آن چرا

ای در نهاد تو همه سرمایهٔ کرم

وی در سرشت تو همه پیرایهٔ سخا

در فوت من مکوش، مبادا زحب فضل

وقتی تحسری بود از فوت من ترا

در خون من مشو، که بخون شسته‌ام دورخ

بی تو، به حق خون شهیدان کربلا

هستند در هوای تو بر سر پاک من

روحانیان و خالق روحانیان گوا

نظمم مدیح توست و چه باشد به از مدیح؟

نثرم دعای توست و چه باشد به از دعا؟

تاریخ دستبرد تو چون نظم من کدام؟

فهرست کارکرد تو چون نثر من کجا؟

ماند نهان شعار مقامات ملک تو

گر نظم من هدر شود و نثر من هبا

کارم همیشه محمدت بارگاه تست

ای بارگاه تو بهمه محمدت سزا

گویم همه ثنای تو در غیبت و حضور

جویم همه رضای تو در شدت و رخا

تا شاخ گل ز وصل دی و هجر بلبلست

از برگ و از نوا شده بی برگ و بی نوا

از روی ساقیان و ز آواز مطربان

بزم تو با پر گل و جشن تو پر نوا

تا گاه اندهست در آفاق و گه نشاط

تا گاه راحتست در ایام و گه عنا

بادا ترا کرامت و ضد ترا هوان

بادا ترا ترا سعادت و خصم ترا شقا

با ناصحت گشاده جهان چهرهٔ لطف

بر حاسدت کشیده فلک دهرهٔ هجا

شغلت همه متابعت شرع ایزدی

کارت همه مشایعت دین مصطفا

نفس ترا کمال عقول ملائکه

جان ترا سعادت ارواح انبیا