ملکا و پادشاها! جان مشتاقان لقای خود را که از دریای هستی به کشتی اجتهاد، عبور می جویند به سلامت و سعادت به ساحل فضل و رحمت خویش برسان. دردمندان لقای فراق خود را به مرهم و درمان امانِ خویش، صحت و عافیت ابدی روزی گردان. دیدۀ دل هر یکی را به تماشای انوار و ازهار بستان غیب گشاده گردان. شبروان خلوت را در ظلمات هوی و شهوات ازگمراهی و بی راهی نگاه دار. ای خدایی که به امر «اهبطوا» مرغان ارواح ما را به دام و دانهٔ قالب خاکی محبوس کردی، به کمالی فضل خویش از این دامگاه صعب به گشاد عالم غیب راه نمای، یا اله العالمین و یا خیرالناصرین. ابتدای کلام و آغاز پیام به حدیثی کنیم از احادیث رسول صادق، محمد مصطفی صلی الله علیه و سلم: روی فی اصّح الاخبار عن افصح الاخیار انه قال: «ان لله تبارک و تعالی عباداً امجاداً محلهم فی الارض کمحل المطران وقع علی البّر اخرج البُرّوان وقع علی البحر اخرج الدّر». چنین می فرماید مصلح هر فساد،کلید هر مراد، پناه مطیع و عاصی، رهنمای دانی و قاصی صلی الله علیه و سلم: خدای خالق زمین و زمان را، مبدع طباق هفت آسمان را، خداوند بی حیف را، سلطان بی کیف را در جهان آب وگل بندگانند پاک تر از جان و دل.
آنهاکه ربودۀ الستند از عهد الست باز مستند
در منزل درد، بسته پایند در دادن جانگشاده دستند
تا شربت بیخودی چشیدند از بیم و امید باز رستند
رستند ز عین و غین، هرگز دل در ازل و ابد نبستند
چالاک شدند پس به یک گام از جوی حدوث باز جستند
برخاسته از سر تصدّر بر مسند خواجگی نشستند
فانی ز خود و به دوست باقی این طرفه که نیستند و هستند
این طایفه اند اهل توحید باقی همه خویشتن پرستند
حق تعالی چون بنده ای را شایسته مقام قرب گرداند و او را شراب لطف ابد بچشاند، ظاهر و باطنش را از ریا و نفاق صافی کند، محبت اغیار را در باطن اوگنجایی نمانَد، مشاهد لطف خفی گردد، به چشم عبرت در حقیقت کون نظاره می کند، از مصنوع به صانع می نگرد و از مقدور به قادر می رسد. آنگه از مصنوعات ملول گردد و به محبت صانع مشغول گردد. دنیا را پیش او خطر نماند، عقبی را بر خاطر اوگذر نماند. غذای او ذکر محبوب گردد و تنش در هیجان شوق معبود می نازد و جان در محبت محبوب می گدازد، نه روی اعراض و نه سامان اعتراض، چون بمیرد و حواس ظاهرش از دور فلک بیرون آید،کل اعضاش از حرکت طبیعتش ممتنع گردد این همه تغیّر ظاهر را بود ولیکن باطن از شوق و محبت پر بود «اموات عند الخلق احیاء عند الرب» با خلق مردگان و نزد حق زندگان.
می فرمایدکه: این بندگان رحمت عالمند، بدیشان بلاها دفع شود، زینهار خلقند، درِ روزی به برکت ایشان باز شود و در بلا بسته شود. بر مثال بارانند هرجاکه بارند مبارک باشند و برکت باشند،گنج روان باشند حیات بخش باشند، آب زندگانی باشند باران اگر بر زمین بارد،گندم و نعمت بار آرد وگر بر دریا بارد، صدفها پر دُر کند و درو گوهر رویاند.
بعضی محققان گویند: مراد از این خشکی، قالب و صورت آدمیان است که به برکات صحبت اولیا آراسته گردد و عمل و زهد و نیاز و شفقت و مرحمت و خیرات و صدقات و مسجدها و منارها و معبدها و پلها و رباطها و غیرآن، این همه خیرات ظاهر در عالم از صحبت آن بندگان حاصل شده است و از ایشان دزدیده اند و از ایشان آموخته اند و مراد از باریدن بر دریا، زنده گردانیدن دلهاست و بینا شدن دلها و روشن شدن دلها از صحبت ایشان و آراسته شدن نوعروس جان به جواهر علم و معرفت و شوق و ذوق.
آن عزیزانکه پردۀ عینند در خرابات قاب قوسینند
گاه در عقبهٔ مجاهده اند گاه در مجلس مشاهده اند
همه هم باده اند و هم مستند همه هم نیستند و هم هستند
نیست گشته همه ز غیرت هست عَلَم بی نیازی اندر دست
جسمشان تا ولایت آدم اسمشان تا نهایت عالم
خَمُشانی ز جان بآیین تر تُرُشانی ز قند شیرین تر
جانفروشان بارگاه عدم خرقه پوشان خانقاه قدم
همه از روی افتقار و وله لاشده در جمال الا الله
نور دیدم درو رونده یکی همچو ماهی رونده بر فلکی
که همی کرد از آن ولایت دور خرقه هاشان به تابش پر نور
خواستم تا در آن طریق شوم خواستم تا از آن رفیق شوم
عاشقی زان صف سقیم صحیح پیشم آمد خموش لیک فصیح
دست بر من نهاد وگفت که: بیست هم بدین جاکه جای، جای تو نیست
باز پر سوی لایجوز و یجوز رشته در دست صورت است هنوز
تا بر در حجرۀ دل ساکن شدند و هرچه ما سوی الله بود، از دل بیرون کردند، از بهشت و دوزخ و ارواح و اجسام و غیر آن، الا ترک طلب حق نکردند. پس سه چیز آمد: طالب و طلب و مطلوب. پس چون بدین مقام رسیدند، درنگریستند، زنار ترسایی «ثالث ثلاثه» برگردن وجود خود دیدند. از سرادقات عزت خطاب: «ولاتقولوا» بشنیدند، چندان دیده و عقل در برابر داشتندکه طالب و طلب فانی شد، فرد مطلق باقی ماند.
زان می خوردم که روح پیمانهٔ اوست زان مست شدم که عقل، دیوانهٔ اوست
دودی به من آمد، آتشی در من زد زان شمع که آفتاب پروانهٔ اوست
لمعان ینبوع اعظم جلال قدس حق از مشرق «افمن شرح الله» چون طالع شد، نه حسن ماند نه خیال نه وهم ماند و نه عقل ماند.
تنا پای این ره نداری چه پویی؟ دلا جای آن بت ندانی، چه جویی؟
از این رهروان مخالف چه چاره چو بر لافگاه سر چار سویی
اگر عاشقی کفر و ایمان یکی دان که در عقل رعناست آن تنگ خویی
تو جانی و انگاشتستی که شخصی تو آبی و پنداشتی سبویی
همه چیز را تا نجویی نیابی جز این دوست را تا نیابی نجویی
یقین دان که تو او نباشی ولیکن چو تو در میانه نباشی، تو اویی
آدمی اول نطفه بود، آنگه عَلَقه آنگه مضغه، پس حق تعالی فرشته ای را مسلط کند بر رحم مادران که او را ملک الارحام گویند. فرمان آیدکه ای فرشته! نقش کن. آن فرشته از لوح محفوظ، نشان صورت برداشته بود، بیرون از رحم، برابر رحم بایستد و نقاشی کند به فرمان خدای عزوجل چون نقش صورت تمام گشت، فرمان آیدکه ای فرشته! باز رو که ما را با وی سری است، بعد از آن جان اندر وی ترکیب کند و هیچکس نداندکه جان چه چیز است. بعد از آن امر آیدکه بنویس رزق او را و عمل او را و بنویس که شقی است یا سعید. آدم را چون بیافرید، جان را فرمان داد که تا سَرِ وَیْ اندر آمد. سرش که از گل بود،گوشت و استخوان و پوست کُشت، آن باقی همه گل. چشم بازکرد، تن خود را همه گِل دید، تا همهٔ فضلها از خدا بیند. آورده اند از قصهٔ «عازم» که از بنی اسرائیل بود روزی از فساد خانهٔ خویش بیرون آمد و به سوی بیابان می رفت، تا رسید به جایی، قومی دیدکه کِشْت کرده بودند و تیمار داشته تاکشتشان تمام رسیده و بلند شده و دانه ها آکنده شد، لایق درودن و خرمن کردن شد. آتش آوردند و آن همه کشت را سوختند.
با خودگفت: ای عجب، سوختن چنین دخل، دریغشان نمی آید؟ از آنجا درگذشت و حیران و بتعجب میرفت تا رسید به جایی. مردی دیدکه با سنگی میکوشید تا آن سنگ را بردارد. نمی توانست برگرفتن و نمی توانست از جا جنبانیدن سنگی دگر آورده و پهلوی آن نهاده می کوشید تا هر دو را بهم برگیرد. بجنبانید نتوانست برگرفتن. گفت: ای عجب تا یکی بود، نمیتوانست از جا جنبانیدن اکنونکه دو شد وگرانتر شد، چون میتواند از جا جنبانیدن؟ رفت، سنگ سوم آورد، پهلوی آن دو نهاد. چون سه سنگ شد، هر سه را برداشت و روان شد. عازم، این عجایب نیز بدید و باز در بیابان روان شد. گوسفندی دیدکه پنج کس آن را نگاه می داشتند. یکی بر پشت گوسفند سوار شده بود و یکی گوسفند بر او سوار شده بود و یکی پستان گوسفند راگرفته بود و میدوشید یکی سُروُی گوسفند راگرفته بود و یکی دنبه اش را به دو دست گرفته بود و عازم را دستوری پرسیدن نی. از آنجا روان شده، می رفت. ماده سگی دید. در شکم او سگ بچگان جمله به بانگ آمده.
عازم گفت: چه عجایب ها دیدم!
چون به در شهر رسید، پیری را دید. گفت: ای شیخ! در این راه که آمدم، عجایب ها دیدم.
گفت: چه دیدی؟
گفت: دیدم قومی راکِشْت کرده بودند، چون تمام شد، آتش در زدند.
گفت: آن مثالی است که خدای، خدای تعالی میخواست که به تو بنماید. آنها قومی اندکه طاعتهاکرده بودند، آخرکار به مفسده ها و معصیت مشغول شدند. خداوند تعالی عملهای ایشان را حبطه کرد. «و قد منا الی ماعلموا من علم فجعلناه هباء منثورا»
گفت: دیگر چه دیدی؟
گفت: دیدم مردی سنگی را میخواست که برگیرد، نمی توانست تا تمام قصه را بگفت.
پیرگفت: این مثل مردی است که یک گناه کرد. نزدیک او آن، عظیم و بزرگ بود و می ترسید، نمی توانست آن را برداشتن و از آن اندیشیدن گناهی دیگر بکرد، اندکی سبکتر شد. تا آن سنگ دو شد، دیدکه می جنبانید و چون سنگ اولین تنها بود، نمیتوانست از جای جنبانید. بعد از آن سوم بار،گناهی و فسادی دیگر بکرد، همهٔ گناهها بر او سهل شد و سبک شد.
گفت: ای شیخ! دیدم که گوسفندی بدان صفت که گفته شد.
گفت: آن گوسفند مثل دنیاست. آنکه بر پشت او سوار بود، پادشاهانند و آنکه گوسفند بر او سوار بود، درویشانند که از مردمان چیزی گدایی می کنند و آنکه دنبه اش راگرفته بود، آن مثل مردی است که کارش به پایان آمده است و اجلش نزدیک رسیده و نمانده است الا اندک.
چندت اندوه پیرهن باشد بوک آن پیرهن کفن باشد
و آنکه دیدی که دو شاخ گوسفند راگرفته بود، مثل آنکس است که در دنیا زندگانی نکند، الا به مشقت بسیار و رنج و اما آنکه پستانش راگرفته بودند و میدوشیدند، بازرگانان و خداوندان سرمایه و سود باشند وگفت: دیدم ماده سگی، سگ بچگان در اندرون شکم مادر بانگ می کردند.
گفت: این مثل آنهاست که سخن بیوقت گویند. ایشان به مثل سگ بچگانندکه هنوز در شکم مادرند و بانگ می کنند.
گر در سر و چشم، عقل داری و بصر بفروش زبان را و سر از تیغ بخر
ماهی طمع از زبان گویا ببرید زان می نَبُرند از تن ماهی سر
عازم گفت: ای شیخ فهم کردم، آنچه گفتی، اکنون خانهٔ فلانه که به سیم می رود،کجاست و درکدام محله است؟ می گویند سخت شاهد است و من به هوس او آمدم. شیخ سه بار بر روی عازم تف کرد وگفت: ای بدبخت! پندهات دادند، به گوش نکردی، مثله ات نمودند التفات نکردی. من شیخ نیستم، من ملک الموتم، بدین صورت نمودم و این ساعت جانت را بستانم به امر حق و مهلت ندهم که آب خوری. در حال عازم، زرد شدن آغاز کرد و گداختن گرفت. جانش را قبض کرد در حال بفرمان رب العالمین.
ای خداوندان مال الاعتبار الاعتبار ای خداوندان قال الاعتذار الاعتذار
پندگیرید ای سیاهیتان گرفته جای پند عذر خواهید ای سپیدیتان دمیده بر عذار
پیش از آن کاین جان عذر آور فروماند ز نطق پیش ازآن کاین چشم عبرت بین فروماند ز کار
در جهان شاهان بسی بودندکزگردون ملک تیرشان پروین گسل بود و سنان جوزاگذار
بنگرید اکنون بنات النعش وار از دست مرگ تیرهاشان شاخ شاخ و نیزه هاشان تارتار
در تو حیوانی و شیطانی ورحمانی درست از شمار هرکه باشی، آن بوی روزشمار
باش تا از صدمت صور سرافیلی شود صورت خوبت نهان و سیرت زشت آشکار
*
سیرتی کان در وجودت غالب است هم بر آن تصویر حشرت واجب است
ما بنده ای که بحقیقت توبه کند و به سرگناه باز نگردد، خداوند تعالی همهٔ معصیتهای او را طاعت گرداند.
«فاولئک یبدل الله سیئاتهم حسنات» کدام بازرگان از این سودمندتر باشدکه معصیت بنده، طاعت گردد و جفا، وفا شود و دوری، نزدیکی شود و بیگانگی، آشنائی گردد بر در بود، به پیشگاه رود. رسول صلی الله علیه و سلم فرمود: به هیچ چیز، فرزند آدم شادمانه تر از آن نبود که در میان بیابان عظیم رسد، فرود آید. و زانوی شتر ببندد وروی زمین را نهالین سازد و دست خود را بالش خودکند و ساعتی بخسبد. چون از خواب بیدار شود، درنگرد شتر رفته باشد و توشهٔ راه و پای افزار و قماش وی بر سر شتر و شتر رفته، همه را برده. گاهی راست دَوَد و گاهی چپ. هیچ جایی اثر و نشان شتر نبیند. دل بر هلاکت بنهد. همانجا باز آیدکه شتر راگم کرده بود. ناگاه شتر را ببیند، مهار در دست و پای افکنده روی به وی نهاده از شادی پیوسته می گوید: «اللهم انت ربی و انا عبدک». این بارگفت: «اللهم انت عبدی و انا ربک» از غایت شادی خطاکرد و خواست گفتن تو خدای منی، من بندۀ تو، از شادی غلط کرد،گفت: یارب، تو بندۀ منی و من خدای تو.
بعد از آن رسول صلی الله علیه و سلم فرمود: خداوند تعالی به توبهٔ بنده عاصی خویش، از آن مردی که شتر را یافت و به یافتن شتر شاد شد، شادتر است. معنی شادی خداوند به توبهٔ بنده آن است که چون بنده به چیزی شاد شود، آن چیز را عزیز دارد، اکنون آن مرد تائب نیز نزد خداوند تعالی سخت عزیز باشد و فرمود که: بنده ای بودکه گناه کند و آن گناه او را در بهشت آرد. گفتند: چون باشد یا رسول اللّه؟ گفت: آن گناه در پیش چشم وی ایستاده بود و وی هر دم پشیمانی می خورد و عذر می خواهد. این پشیمانی و عذر، او را آخر به بهشت اندر آرد. بنده ای چون روز قیامت نامهٔ گناه بیند، راه دوزخ گیرد. او را گویند: روی دیگر برخوان. برخواند، همه طاعت بیند، از بهر آنکه توبهٔ نصوح کرد و حق تعالی معصیتهای او را به طاعت مبدل گردانید، آن خدایی که ریگ را از بهر خلیل آرد و آهن را از بهر داوود موم کرد، نرم وگِل را از بهر عیسی مرغ گردانید و خون حیض را غذای فرزندان گردانید، معصیتها را به طاعت مبدل تواندکردن به روزگار. رسول صلی الله علیه و سلم گفت: شخصی بود «مقبل تمّار» خرما فروختی. زنی بیامد، خرمای نیکو دید بر دکان تمار،گفت: در دکان اندرون بهتر دارم. چون زن به دکان درآمد زن را بوسه داد و در چادر او در آویخت و آن زن او را دفع می کرد و می گفت: بدکاری کردی، به خداوند عاصی گشتی و به خواهر خود به مسلمانی خیانت کردی. مقصود ذکر قصهٔ مقبل نیست، مقصود آن است که نودانی که درمان گناه چه می بایدکردن. مقبل چون توبهٔ نصوح کرد، این آیت بیامد: «والذین اذا فعلوا فاحشه اوظلموا انفسهم ذکروا الله فاستغفر والذنوبهم و من یغفر الذنوب الا الله» جماعتی می گویند این درشأن «بهلول نباش» آمده است. جابر رضی الله عنه روایت می کندکه جوانی بود از انصار، نام وی ثعلبه بن عبدالرحمن بود. خدمت رسول کردی. روزی بر در سرای یکی از انصارگذرکرد و در آن سرای نظرکرد چشم وی بر روی زنی افتادکه خویشتن را میشست. بایستاد در وی بقصد می نگریست ناگاه به دلش آمد نبایدکه خدای تعالی وحی فرستد به رسول علیه السلام در حق من، از آن نظر شهوت پشیمان شد. از مدینه بیرون آمد از شرم، بدان کوه که میان مکه و مدینه است، چهل شبانه روز بان کوه بود و زاری می کرد و رسول از وی می پرسید و آن چهل روز بودکه وحی نمی آمد، تاکافران گفتند: «ودعه ربه و قلاه» ناگاه جبرئیل آمدکه آن بنده در میان کوه، فریاد میخواهد به من از آتش دوزخ. رسول علیه السلام عمر خطاب و سلمان فارسی را رضی الله عنهما بفرستادکه ثعلبه را پیش من آرید. هر دو از مدینه بیرون آمدند. شبان دقاقه را پرسیدند.
گفت: این چنین کس که شما می طلبید، چهل روز است که هر دو دست بر میان سر نهاده است و می نالدکه کاشکی جان من از میان جان ها بستدی و مرا روز قیامت زنده نکردی. چون به کوه رسیدند، بعضی از شب گذشته بود. آن جوان برون آمد و می گفت: یالیتنی قبضت روحی فی الاوراح و تلاشت جسدی فی الاجساد چون عمر او را بگرفت گفت: الامان، الامان، متی الخلاص من الاوزار؟ یا عمر! مرا وقتی پیش رسول برکه وی اندر نماز باشد یا بلال اندر قامت بود.
چون ثعلبه آواز قران خواندن رسول بشنود، عقل از وی زایل شد و بر جای بیفتاد. چون رسول از نماز فارغ شد به نزد ثعلبه آمد. از پرتو رسول ثعلبه به خود آمد و دل بازیافت وگفت: یا رسول الله از تشویرگناه و خجالت گریختم. رسول علیه السلام گفت: آیتی آموزم تراکه بنده را بدان بیامرزند: «ربنا آتنا فی الدنیا حسنه و فی الاخره حسنه و قنا عذاب النار».
گفت: گناه من از آن عظیمتر است. رسول علیه السلام گفت: بل کلام الله، عظیمتر است ازگناه تو. ثعلبه به خانه رفت سه شبان روز در نماز زار و نزار شد. رسول علیه السلام بیامد بر او سروی درکنار نهاد. فرمان آمدکه معصیت او را درگذرانیم ثعلبه هم در آن دم از دنیاگذشت و بر وی نمازکردند «انا لله و انا الیه راجعون»
از روز قیامت جهان سوز بترس وز ناوک انتقام دل دوز بترس
ای در شب حرص خفته در خواب دراز صبح اجلت دمید، از روز بترس
*
کتبت کتاباً و الفواد معذب و قلبی علی جمر الرضا یتقلب
وکنت اظنّ الموت اصعب فرقة ففرقتکم عندی اشدّ و اصعب
و صلی الله علیه محمد و اله الاکرمین.