مولانا » مجالس سبعه » المجلس الاوّل » حکایت

آورده‌اند که قصابی گوشت به نسیه دادی و کودکی نویسنده داشت بر دکان، فرمودی که بنویس که فلان چندین برد پیش فلان چندین است. روزی مرغ مردار خوار از هوا در پرید و یکپاره گوشت بربود. گفت: ای کودک بنویس چارکی گوشت، پیش مردار خوار داریم. روزی دیگر مردار خوار به رسم عادت قصد گوشت کرد. قصاب حیله اندیشیده بود، مرغ درماند، سرش ببرید و بر قناره درآویخت از بهر عبرت مردار خواران. کودک گفت: استاد! آنچه تراست پیش مرغ نوشتم، که «اسفروا علی انفسهم» آنچه مرغ را پیش توست، چند نویسم؟ استاد جامه بدرید که کار گوشت سهل بود، اگر از بهر سر سرخواهند، من چه کنم؟ «لاتقنطوا من رحمة الله» یعنی اگر چنین است، در این غرقاب افتادیت، نومید مشوید.

بعضی ائمهٔ تفسیر چنین گویند که این آیات در حق «وحشی» آمده است کشندهٔ حمزه رضی الله عنه آنکه اول لیث وغا بود و آخر شیر خدا شد. اول عم بود و خویش، آخر فرزندش شد و پیش. بعد از اسلام این حمزه چون به غزا رفتی، زره درنپوشیدی. گفتندی: ای شیر عرب! آن وقت که جوان بودی و به کمال قدرت و توانا بودی، زره میپوشیدی و خُود بر سر مینهادی. این ساعت که به سن بزرگ شدی، هر آینه تن را ضعیفی باشد، چون است که زره و خود انداخته‌ای و برهنه در صف میآیی؟ گفت: آن وقت دلیری طبیعتی داشتم، چنانکه شیر دلیری طبیعتی دارد، به امید حیاتی و زندگی، جان در نمی بازد، بلکه طبیعت او آن است و از حلاوت متابعت طبیعت، خوف هلاکت بر او پوشیده میشود. چنانکه پروانه را نور ابراهیمی نیست که توکل کند بر حق، یا چنانکه مرد مستسقی می بیند دست و پا و شکم آماسیده از آب خوردن و حلاوت آب بر او آن همه را می پوشاند و از مرگ نمی اندیشد. من نیز که حمزه‌ام، آن زندگی شجاعت و مردی‌ها که می‌کردم، از روی طبیعت و غریزت بود، نه از آن بود که من در مرگ، میدیدم. آن نور نداشتم. اکنون که ایمان آوردم، ظلمت طبیعت از پیش چشم و دلم برخاست دیدم که بعد از مرگ و کشته شدن چه زندگیهاست. روح را، میان ارواح در آن مجلس که ارواح مجرد شده، راح ارتیاح می نوشند بی دست قدح می گیرند و بی لب و دهان در می آشامند، بی سر، سراندازی می کنند و بی‌پای، پای میکوبند که: «و لا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتاً بل احیاء عند ربهم» شرح حال ارواح میفرماید که آن روحانیان درچه راحتند: «یرزقون فرحین» یعنی میخورند و میآشامند، بی تن و بی معده و بی لب و دهان و چون ارواح شراب راح نوش میکنند از عالم غیب، های و هوی میزنند که ای نومیدان قالب خاک که نومید شدهایت که اگر این قالب خاک بشکند از خوردن بمانیم از آشامیدن ماندیم، از روز روشن ماندیم، در گور تنگ گرفتار شدیم، آخر در حال ما نگرید. ای کور! در گور چند نگری؟ آخر آن نظر، نظر کافرانه است، نه نظر مؤمنانه که عاقبت خود، گور بیند. شیرکی خود را کور بیند؟ آخر کافران گفتند: «اذا متنا و کناترابا» کسی که منزل خود را گور بیند، قدم او را در راه چه قوت ماند؟ و به چه دل، منزلها ببرد؟ تن به دل تواند ره رفت و دل به نظر تواند حرکت کردن، چون قبلهٔ نظر او گور باشد او را چه قوت و زور باشد؟ خاک پای بینایان را در چشم میکشید چندانکه دید چشم تو از دیدن خاک و گور گذاره کند، بیند که آن سو، خاک گور نیست، نور پاک است. کو گور و خاک، کو نور پاک؟

«آدمی دیده است، باقی گوشت و پوست»

پلیدست آنچه میبینی و میدانی تو آنی. اگر عاقبت خود را خاک میدانی، خاکی، خود را اگر پاک میدانی، پاکی.

پس حمزه ایشان را جواب داد که آن وقت زره میپوشیدم به وقت جنگ، زیرا سوی مرگ میرفتم و سوی زخم میرفتم. عقل نبود سوی مرگ، بی زره و بی حجاب رفتن. این ساعت به نور ایمان میبینم که چون در جنگ می آیم، سوی زندگی میروم، عقل نبود سوی زندگی و حیات، با زره و حجاب رفتن:

«سوی آن حضرت نپوید هیچ دل با آرزو با چنین گلرخ، نخسبد هیچکس با پیرهن»

«وحشی» غلام بود از آنِ زنی از بزرگان عرب و حمزه، خویشی عزیز از خویشان آن زن کشته بود در غزا. در دل آن زن از حمزه کینه بود. وحشی را که غلام او بود میگفت که: اگر تو چاره کنی و حمزه را بکشی ترا آزاد کنم و چندین سرمایه بدهم و دیگران نیز که با حمزه هم از بهر خون، کینه‌ها داشتند که از خویشان ایشان در غزا کشته بود. این وحشی را هم میفریفتند که فلان اسب ترا بخشیم و فلان کنیزک ترا بخشیم، اگر تو این هنر بکنی.

زر و مال، جادوی چشم بند است و گوش بند است. قاضی و حاکمی که موی در مو میبیند به علم و هنر، چون طمع مال و رشوت کند، چشم او ببندد و به روز روشن ظالم را از مظلوم نشناسد. چنانکه علی رضی الله عنه فرمود در خطبهٔ خویش: «و أُحذّرُکم الدنیا فانهّا غراّرةٌ غدارهٌ مکاّرةٌ سحاّرهٌ»

از رابعه می‌آرند رضی الله عنها که روزی خدمتکار او دو درم آورد و به دست او داد. یک درم به دست راست گرفت و یک درم به دست چپ و وقت نان خوردن بود. گفتند: بخور. گفت: لقمه در دهانم نهید که دستم مشغول است. گفتند: این سهل است، آن دو درم را به یک دست بگیر. گفت: معاذاللهّ! آن درم جادوست و ایندرم جادوست، من این دو جادو را بهمدیگر جمع نکنم، که ایشان هر دو چون همنشین شوند، فتنهای بیندیشند، ایشان هم چون وصال یابند، تدبیر فراق ما کنند که: «یتعلمون منهمامایفرقون به بین المرء و زوجه»: جدا کنند میان مرد و زن، در تفسیر اهل ظاهر و جدا کنند میان روح و پیکر به نزدیک اهل تحقیق، زیرا زوج قدیم و جفت پاینده مر روح را «مقعد صدق» است. جفت او آن است که او را از جفتی برهاند، طاق کند، از درد برهاند، فرد کند.

« آن طاق که نیست جفتش اندر آفاق با بنده بباخت جفت و طاقی بوفاق

پس گفت مرا که: طاق خواهی یا جفت؟ گفتم: به تو جفت وز همه عالم طاق»

هر چیز که با چیز یار شود او دو شود. این حقیقت جفتی است که چون با او باشی، یکی باشی و چون بی اوباشی، دو دو باشی، سه سه باشی، چهار چهار باشی و مثال این روح است با تن که تا روح در تن است، همه اجزای متفرق یک نفس‌اند، چون از او روح جدا شد، این یکی صد هزار شد، چشم سویی رفت و گوش گوشه‌ای گرفت، اسخوان طرفی گزید، گوشت را هر صاحب نیشی گرفت. چرا پراکنده شدند نه یک نفس بودند؟ و چون خاک شوند، پاره‌ای از آن خاک را کوزه کردند، پاره‌ای را کاسه کردند، پاره‌ای را خمره کردند. هر یکی به سر

خویشتن از یکدیگر بیگانه ماندند. گفتند: ما یکی بودیم، بیگانه چرا شدیم، زیرا به صحبت روح یکی شده بودیم.

«ثقلت زجاجات اتتنا فرغا حتی اذا ملئت بصِرْف الرّاح

خفت و کادت اَنْ تطیَر بماحَوْت و کذا الجسوم تخف بالارواح»

وحشی بدان مالها فریفته شد و به کشتن حمزه میان دربست. فرصت میجست تا در حربِ اُحُد، لشکر مصطفی صلی الله علیه و سلم باول حمله کافران را بشکستند و جماعت تیراندازان را مصطفی فرموده بود که در این دربند بایستید و این دربند را نگاه دارید و از اینجا مروید. چون تیراندازان دیدند که لشکر اسلام، لشکر کفر را شکست و مسلمانان درافتادند، غنیمت‌ها میستدند از اشتران و اسبان و غلامان و لشکر کفر منهزم شد.

گفتند: ما به چه ایستاده‌ایم؟ وقت غنیمت ستدن است.

قومی گفتند: اشارت پیغامبر چنین است که ما در بند را نگاه داریم، چرا در بندِ غنیمت شویم؟

قومی گفتند که: این اشارت از بهر آن بود که هنوز جنگ قایم بود، این ساعت جنگ نماند. این طایفه گفتند: ما نتوانیم با این عقل سخن پیغامبر را تصرف کردن و تأویل کردن. مخالف شدند و بیشتر تیراندازان در افتادند در غنیمت و کمینگاه و در بندها را رها کردند. ابوسفیان با لشکر در کمین بود. چون دید که در بند خالی شد، حمله کرد و بر مسلمانان زد و مسلمانان مشغول به غنیمت و از صحابه یکی بود چون سلاح در پوشیدی و برنشستی، کم کسی توانستی فرق کردن صورت او را از صورت پیغامبر علیه السلام در آن چشم زخم او کشته شد. هرکه از اهل اسلام او را میدید، میپنداشت که آن زخم بر مصطفی است، منهزم میشدند و میگریختند و پیغامبر علیه السلام در عقب ایشان بانگ میزد که بایستید که من برجایم که: «اذ تصعدون و لاتلون علی احد و الرسول یدعوکم فی اخریکم».

راویان گفتند: در این واقعه عمر را دیدیم به کنار لشکرگاه سلاحها افکنده و نشسته. گفتیم: چرا نمیگریزی؟ گفت: برکه گریزم؟ آن کس که مرا جان برای او بود و زندگی برای او میبایست، چنانش دیدیم. از او گذشتیم حمزه را دیدیم بر کنار لشکرگاه همچون شتر مست خاکستر رنگ، هرکه از کافران با وی میرسید در وقت دوانیدن در عقب مؤمنان، بدو نیمش میکرد.

سوگند خوردند راویان که یکی از مبارزان پیش او رسید. حمزه، شمشیر براند. ما همه چنان پنداشتیم که خطا کرد و از بالای سر او گذشت. نظر کردیم سر آن مبارز را دیدیم در پیش حمزه افتاده و از کله‌های کافران پیش او تلها جمع شده بود. در این حالت که او مشغول بود به کشتن کافران وحشی پیش حمزه امکان آمدن ندید پس پشت حمزه پس سنگی پنهان شده بود و هر ساعتی سر برون میکرد که حمزه را سخت مشغول یابد، ناگاه جوقی از کافران در رسیدند.

حمزه به کشتن ایشان مشغول شد. وحشی فرصت یافت و حمزه برهنه بود. حربه را راست کرد و بینداخت بر کمرگاه حمزه رسید حمزه حربه را بگرفت و از خود بیرون کشید بقوت. تا از اینها فارغ شدن، خون بسیار رفت. خواست که پی وحشی رود، چندان خون رفته بود که رمقی مانده بود. از پی درآمد و سه بار گفت: «الحمد لله علی دین الاسلام» دنیا و دینار شما را بخشید دین و دیدار ما را بدین قسمت شادانیم «نحن قسمنها بینهم» آنگه از دنیا گذشت که: «انا لله و انا الیه راجعون».

بعد از آن مصطفی علیه السلام چون واقف شد بر شهادت و کشته شدن حمزه زخمی که بر ساق خویشتنش بود و آنچه دندان مبارکش را کافران شکسته بودند و آنکه چندین یاران کشته شده بودند از درد وفات حمزه بر وی همه فراموش شد. سر حمزه را به کنار نهاد و به آستین مبارک رویش را پاک میکرد و سوگند میخورد که به عوض تو چندان بکشم و هلاک کنم که در حصر نیاید. تا آیت آمد که: نی، ما حمزه را به دولتها رسانیدیم این انتقام مکش که راه تو لطف است و عفو.

آورده‌اند که هر قومی بر کشتگان خود نوحه میکردند و میگریستند از زنان و مردان و مصطفی صلوات اله علیه می فرمود که: حمزهٔ من و عم من! بر تو کسی نمیگرید، تو سزاوارتری بدانکه برتو گریند و نوحه کنند. گریان گریان در مسجد رفت. زنان آمدند به در مسجد نوحه کردند بر حمزه رضی الله عنه پیامبر صلوات الله علیه بسی گریست؛ بعد از آن دستها برداشت به دعا و آن زنان را که بر حمزه نوحه کرده بودند دعا کرد و بر هر شهیدی یک بار نماز کرد و بر حمزه هفتاد بار نماز کرد. وحشی نومید شد. گفت: اگر ابلیس لعین را با همه ذریتش توبه قبول است، مرا باری قبول نخواهد شد چون چنین کاری کرده‌ام و آنکس که بهترین همهٔ پیغامبران است و پیوند جان همهٔ ملایکهٔ آسمان است از حرکت من دل مبارکش چنان خراب شد. اگر مرا عمر نوح باشد و ده عمر نوح بر همدگر بندند و در این همه عمر چو ایوب صابر صبر کنم، گمان ندارم که این گناه من هرگز توبه پذیرد و آمرزیده شود. آه میکرد و دودش بر آسمان میرفت بعد از آن هر جا که نوحه گری نوحه کردی بر مرده در مکه، بر سر آن گور وحشی حاضر شدی و خاک بر سر می کردی و باعورتان میگریستی. گفتند: ای وحشی! تو هم خویش این مردهٔ مایی؟ گفت: مرا تعزیتی است بر جان خود که همهٔ تعزیتهای عالم، تعزیت من است.

بعد از آن آیت‌های رحمت میآمد که: «ان الله لایغفران یشرک به و یغفر مادون ذلک لمن یشاء» یعنی هر که خداوند را، آن پادشاه بی زن و فرزند را شریک گوید و همباز گوید او را آمرزش نباشد باقی هر گناهی که او کرده باشد، همه را بیامرزد، آن را که خواهد، به وحشی رسانیدند آیت را که چنین وعده رسیده است. وحشی گفت: خداوندا تو میفرمایی که: هر که مرا شریک و انباز نگوید و یگانه داند، هر گناهی که کرده باشد بیامرزم، آن را که خواهم. دانم که وحشی را نخواهی خواستن. این بگفت و خون از چشمهاش روان شد.

دریای رحمت بجوش آمد. جویهای بهشت از شیر رحمت مالامال شد. فرشتگان هفت آسمان پرها بازگشادند که آثار رحمت میبینیم و دریای رحمت به جوش میبینیم تا موج رحمت و مغفرت چه گوهرهای عجب به ساحل خاک خواهد انداختن. در این ولوله بودند که دستگیر ازل و ابد، عطابخش عطاهای بیعدد به محبوب خویش مصطفی صلوات الله علیه وحی فرستاد که: «قل یا عبادی الذین اسرفوا علی انفسهم لاتقنطوا من رحمه الله ان الله یغفر الذنوب جمیعاً» ای بندگان من! ای بندگان سوختهٔ من! ای بندگان سوخته خرمن من! ای زندانیان درد و حزن! ای سوختگان آتش پشیمانی! ای خانه و خرمن خود سوخته به نادانی! ای آتش خواران! ای خونباران که از حد برده و نومید گشتهاید، نومید مشوید از رحمت بی نهایت بی پایان بنده نواز کارساز خداوندی ما که: «ان الله یغفر الذنوب جمیعاً» در آن آیت گفته بود که غیر کفر همهٔ گناهان را بیامرزم آن را که خواهم؛ در این آیت جهت درمان درد وحشی فرمود که همهٔ گناهان را بیامرزم و نفرمود آن را که خواهم، زیرا آن نیش اگر خواهم جگر وحشی را خسته کرده بود و سوراخ سوراخ کرده که اگر در میان است این اگر بر جگرم میزند. ای اگر که در این راه من هفتاد خندق پرآتشی، چه امید میدارم که برگذرم؟ خاصه بدین گناه من همچو کبریت خشک آلودهٔ گوگرد چنین گناهم کبریت خشک گوگرد آلود را با خندق آتش چه آشنایی و چه امید امان!

« با خودی از اثیر چون گذری؟ هیزمی از سعیر چون گذری؟»

امداد لطف کریم و موجهای فضل قدیم رحیم، به آب دیدهٔ وحشی خندقهای آتش را که از حروف «اگر» دود و فروغش بیرون میزد، آتش را چون آتش ابراهیم همه گل و ریحان و یاسمین و شکوفه گردانید که: «اولئک یبدل الله سیئاتهم حسنات» خندق پر آتش سقر را و کلمهٔ اگر را از میان برداشت و زمین و آسمان را پر رحمت کرد.

«معشوقه بسامان شد تا باد چنین بادا کفرش همه ایمان شد، تا باد چنین بادا

آن لب که همی زهر فشاندی ز تکبر آن لب شکرافشان شد، تا باد چنین بادا»

وحشی چون آوازهٔ آمرزش بشنید که همهٔ گناهان را بیامرزم بی اگر و بی مگر، جامهٔ صبرش چاک شد، دوان دوان و سجده کنان و نعره زنان به خدمت رسول آمد روی در خاک میمالید.

«گر می بکشی بکش که در مذهب من از کشتن دوست زندگانی خیزد»

ای بهترین خلایق! و ای سلطان حقایق! ای شفیع اولین و آخرین! ای خلاصهٔ آسمان و زمین! مدتهاست که از شوق تو دست بر جگر نهاده‌ام، از گرمی جگر دستم میسوخته است ولیکن به کدام روی توانستمی آمدن به حضرت تو، تا کمند حضرت لایزالی در گردنم افکندی و کشانم کردی. تو بهترین خلایقی و من بدترین خلایقم.

«در دولت تو سیه گلیمی گر سود کند، زیان ندارد»

این چنین جرمی را جز چنان کرمی نتواند عفو کردن، این چنین جنایتی را جز چنان عنایتی نتواند تدارک کردن مرده را نَفَس عیسی تواند زنده کردن و اهن را دست داوود تواند نرم کردن، دیو را امر سلیمان تواند مسخر کردن. ای فخر سلیمان و داوود! ای روشنی جان هر موجود! مرغ جانم پر میزند تا قفص قالب بشکند این دم و بیرون پرد. به حرمت آن خدایی که ترا بر اهل آسمان و زمین و اولین و آخرین بگُزید و اختیار کرد که کلمهٔ مبارک پاکِ پاک کننده را، آن کلمهٔ شریف حیات بخش دولت بخش را، عزیز عزیز کننده را آن کلمه‌ای را که بر زبان از دانهٔ نبات لطیفتر است آن کلمه را که از عرش و کرسی شریفتر است که کلمهٔ شهادت است، بر من عرضه کن تا پیش از آنکه جان از محنت خانهٔ قالب بیرون آید، به خلعت آن کلمه مشرف گردم و از بهر صد هزار خجلت و حاجت که دارم، آن کلمه را به حجت بر زبان در میان جان بدان جهان برم که :«اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمداً رسول الله».

چون مصطفی صلوات الله علیه بر وی این کلمه عرضه کرد، میگفت: چنانکه مرغ، بچهٔ خود را دانه در دهان نهد آن کلمه را در دهان وحشی یکان یکان می‌نهاد. از شوق آن دانه، مرغ بچهٔ جانش گردن دراز میکرد از حرص تا دانهٔ دوم و سوم را به یک لقمه بگیرد که از غایت حرص و گردن دراز کردن سوی دانه، بیم بود که مرغ بچهٔ جانش از آشیانه و سقف خانهٔ وجود، به عرصهٔ عدم فرو افتد.

«چون رو به من شدی، تو از شیر مترس چون دولت تو منم، زادبیر مترس

از چرخ چو آن ماه به تو همراه است گر روز بگاه است و گر دیر، مترس»

خاصه آن مرغ بچگان نوزاده که در آشیانه مانده باشند و مادر پریده که ایشان را نقل آرد و در جستن چینه دیر مانده و چینه دیر به دست آمده و آنجا که چینه را دید، خواسته تا برگیرد و به فرزندان برد، ترسیده که مبادا که زیر این دانه، دام باشد و من سوی دانه بروم و در کام دام بمانم.

«ما را همه رنج از طمع خام افتد وز فتنهٔ نفس و خارش کام افتد

مرغی که برای دانه در دام افتد اندر قفس تنگ و سر بام افتد»

ای نفس حریص! کم از مرغی که بهر دانه نیارد رفتن و هر دانه را نیارد گرفتن، با آنکه معده‌اش میسوزد از گرسنگی، عقل آن مرغک میگوید که: این سوزش بِهٔ از آنکه در دام بمانی. این دانه را رها کن. دانه را از جایی جو که خوفی نباشد و دانه‌ای که آن را صیاد نباشد و چون بر دانه‌ای بنشیند که آنجا خوف و خطر کمتر باشد و دور از شر و ضرر باشد، هم پنجهٔ بار چپ و راست مینگرد تا مردار خواری یا گربه‌ای در کمین نباشد که مرا غافل بیند. دزد آن را آرزو کند که او را نبندند، هر که را احمق بینند، زیرکان را آرزو کند که براو بخندند.

«بر سر دانه مرغکی صد بار بنگرد پیش و پس یمین و یسار

جان او بهر آن بداندیش است کش غم جان ز عشق نان بیش است»

کو آن صدیقی که چون بر دانهٔ کسب خود نشیند، چپ و راست نگرد که نباید که با این لقمه که مینگرم، مردار خوار نفس در کمین باشد یا گربهٔ شهوات شیطانی، قصد من دارد یا دام قهر حق به این دانه پیوسته بود؟ در رخ این زن بیگانه مینگرم، نباشد که گردنم در دام بماند. به چشم پر خمارش نظر میکنم مبادا که اندر سُوَیدایِ غیب جاسوسی باشد که گلوی من بگیرد.

«منگر اندر بتان که آخر کار نگرستن، گرستن آرد بار

اول آن یک نظر نماید خرد بعد از آن مرغ جست، دانه ببرد»

در بنی اسرائیل بر صیصا نام عابدی بود که آوازهٔ زهد او به مشرق و مغرب رفته بود. هر جا رنجوری بودی، آب فرستادندی تا او دم کردی، رنجور در حال که بخوردی صحت یافتی، چنانکه همه کس دانستندی که آن اثر دم اوست دیر نکشیدی که به گمان شدندی که از فلان داروست. چنان معروف شده بود که طبیبان آن روزگار بیکار شده بودند.

شیطان لعین، آن حسود در کمین، آن دشمن کهن، آن خطاب ملعون کن آهن میخایید و چاره‌ای نداشت. شبی آن ابلیس لعین، روی به فرزندان خود کرد و گفت که: هیچ کس نیست از شما که مرا از این غصه برهاند و این مرد فرد را در دام خامی افکند؟ از میان فرزندانش یکی به دعوی برخاست که این بر من نویس و از من شناس، دل تو را من از او خنک گردانم،

گفت: لاجرم فرزند راستین من باشی و روشنایی چشم کور من باشی.

آن دیو بچه در خاطر ملعون خود سفری کرد، گفت: هیچ دامی خلق را ماورای صورت زنان جوان نیست، زیرا آرزوی زر و لقمه از یک طرف است. تو، عاشق زری، زر را حیات نیست که عاشق تو باشد. لقمه را جان نیست که تو را جوید با تو سخن گوید، اما عشق صورت زنان جوان از هر دو سوی است. تو، عاشق و طالب اویی و او، عاشق و طالب توست، تو حیله میکنی تا او را بدزدی و آن کاله از آن سو حیله میکند تا تو که دزدی، به وی راه یابی. دیواری را که از یک سو بکَنند، چنان زود سوراخ نشود که از هر دو سوی. یکی از این سوی ایستاده است و میکند، دیگری از آن رو هم بر این مقام میکند تبرهای تیز بر گرفته‌اند. زود سرهای دو تبر بهم دیگر رسند. اکنون حجابی که در میان توست و میان آن زن یعنی حجاب خوف خصمان و ملامت بیگانگان این حجاب چون دیواری است در میان تو، از این سو سوراخ به مکر میکنی در عشق آن زن و آن زن از آن سو همین دیوار را به حیله سوراخ میکند، لاجرم زود به هم میپیوندد. دزدی که از بیرون سوی، نیم شب حیله میکند که در را بگشاید، از درون آن دزد را حریفی هست یا کنیزکی از اندرون، در را باز میکند. این چه ماند به آنکه دزدی از برون طالب زر است؟ زر یا تختهٔ جامه برنخیزد و در را نگشاید.

آن دیو بچه، گرد عالم میگشت و زن خوب با جمال با عقل با حسب با نسب پرنمک پر شیوه میجست و می گزید از بهر زاهد. خانه به خانه، شهر به شهر از قوت حسد شیطانی ننگ قوادگی و سیه‌رویی فراموش کرده بود. خنک آن کس که جویندهٔ چیزی بود که آن چیز به جستنش بیرزد، همچون. «جوینده یابنده بود». بسیار جست شکار خوک نبود که اسب را خسته کند در شکار و خود را خسته کند و روزگار ببرد و صیدهای لطیف را به باد دهد از بهر شکار خوک. چون آخر کار خوک را بیندازد، درنگرد هیچ چیز او به کار نیاید، نه پوست او، و نه گوشت او نه دندان او و نه پشم او. گوید از بهر چنین چیزی عمر به باد دادم و تیرها تلف کردم.

«باری به کرای خر بیر زیدی بار باری به غم دلم بیرزیدی یار»

عاقل چیزی جوید که اگر نیاید ننگش نبود و اگر نیابد با خود جنگش نبود. چشمش از آن شکار هر روز روشنتر بود، ذوقش از آن نگار آبستنتر بود. چشمش را گلزار حسنش مخمور میکند، دل رنجورش را آن گنج، گنجور می‌کند. نسیم بوی او میزند، سرمستش میکند. دستان و شیوهٔ او میبیند، از دست میرود. خوف مرگ نی، بیم فراق نی، غصهٔ پیر شدن نی، غارت غیرت مزاحمی نی «فلا تعلم نفس ما اخفی لهم من قره اعین جزاء بما کانوا یعملون» حق تعالی میفرماید که چه میداند آن نفس خوش نفس که در خلوت سینه نشسته است منتظر، بلقیس وار و هدهد خاطرش هر لحظه رقعهٔ نیازی به منقار گرفته است و خبر او به حضرت سلیمان میبرد و رخت او را سوی آب حیوانی میکشد. عجب صفت این عشرت را چون پایان باشد؟ کدام پای منزلهای این دارد در جهان و کدام قدوم مقدمی این قدم دارد در عالم؟ گوش کو تا آن شنود؟ در جهان هوش کو تا این نوش کند؟ به ذات ذوالجلال، در این زمان که من این میگویم و شما این میشنوید، بلند پران عالم غیب از سرادقات آسمان به گوش تیز شنو خود میشنوند که: «کراما کاتبین یعلمون ما تفعلون» و با همدیگر میگویند که: ای عجب آن

وجودی که این سخن میگوید و آن آدمی که این نفس میزند، چگونه بر آسمان نمیپرد؟ و چگونه پردهٔ هستی بر نمیدرد؟ چشم را میمالند که عجب، این آدمیی است که این میگوید! چه جای آدمی که اگر نسیم این سخن بر کوه وزد همچو کهٔ پاره‌ها در باد شوق پراّن شود. پاره‌های آن کوه در هوای ولاء همچون ذره‌ها معلق زنان شود که: «لو انزلنا هذا القرآن علی جبل لرأیته خاشعاً متصدعاً من خشیة الله». این وجود، دک و پاره پاره نمیشود. خداوندا چه چیز مانع دک است که این وجود آدمی که چنین عجایبی بر زبان و دل او میرود یا در گوش او میرود یا به قلم مینویسد، چون میرود، چون برقرار میماند؟ خطاب عزت میآید که آنچه مانع دک است، حجاب شک است.

«ای در میان جانم و جان از تو بی خبر از تو جهان پر است و جهان از تو بی خبر

چون پی برد به تو دل و جانم که جمله تو در جان و در دلی، دل و جان از تو بی خبر

نقش تو در خیال و خیال از توبی نصیب نام تو بر زبان و زبان از تو بی خبر

از تو خبر به نام و نشان است خلق را وانگه همه به نام و نشان از تو بی خبر

جویندگان گوهر دریای کنه تو در وادی یقین و گمان از تو بی خبر

شرح و بیان تو چه کنم؟ زانکه تا ابد شرح از تو عاجز است و بیان از تو بی خبر

چون بی خبر بود مگس از پر جبرئیل از تو خبردهنده چنان از تو بی خبر»

آمدیم به تمامی قصهٔ برصیصا. آن شیطان لعین و آن دشمن در کمین، بعد از طلب بسیار، دختر پادشاه آن دیار را اختیار کرد که جمال او به نهایت و غایت رسیده بود. در مغز آن دختر درآمد و او را دیوانه و مختل و رنجور کرد. پادشاه اطبا و حکما را جمع کرد. همه در علاج او عاجز شدند. شیطان در لباس زاهدی بیامد و گفت: اگر خواهید که این دختر از این رنج خلاص یابد، این دختر را برِ برصیصا برید تا او افسون و دعا بخواند و او را از رنج برهاند. ایشان نیز چاره ندیدند، سخن او را شنیدند. دختر را به نزد برصیصا بردند. دعا کرد، دیو او را بهشت تا او صحت یافت تا این پادشاه بر قول این دیوباری دیگر اعتماد کند، دختر را به صحت بازآوردند و شادی کردند.

بعد از مدتی بازش دیوانه کرد. ایشان عاجز شدند. دیو آمد به همان صورت گفت: این را برِ برصیصا برید، اما زود باز مَیاورید مدتی مدید چندانکه او خبر کند که صحت یافتم، نبرید.

دختر را آوردند، چو صدها هزار نگار بر برصیصا و گفتند که این پیش تو باشد مدتی تا تمام صحت یابد که ما را چنین گفته‌اند و چنین نموده‌اند. دختر را در صومعهٔ زاهد بگذاشتند و بازگشتند.

ماند در صومعه، زاهد و دختر و شیطان اگر آن زاهد عالم بودی، هرگز در صومعهٔ خلوت دختر را قبول نکردندی، قال النبی علیه السلام: «لاتخلوا امرأة مع رجل فی منزل الا و ثالثهما الشیطان» : هرگز زنی جوان با مردی در موضع خالی جمع نیایند الا که شیطان میانجی ایشان باشد.

القصة بطولها، چندان کرد و زد و گرفت که برصیصا را میل تمام شد با دختر و با دختر صحبت کرد. دختر حامله شد. شیطان به صورت آدمی بیامد پیش برصیصا و برصیصا را متفکر یافت. گفت: موجب فکرت چیست؟

برصیصا، قصه با او بازگفت که دختر حامله شده است.

گفت: تدبیر آن است که دختر را بکشی و گویی که مُرد و دفنش کردم.

برصیصا چاره نیافت، چنان کرد.

شیطان بیامد به صورتی که دختر صحت بیافت، بیایید و ببرید.

خادمان پادشاه و حاجبان بیامدند و دختر را طلب کردند.

برصیصا گفت: دختر مُرد و دفنش کردم. بازگشتند و تعزیت نهادند.

شیطان به صورت دیگر رفت پیش پادشاه و گفت که: دختر کو؟

پادشاه گفت: پیش برصیصا بردیم، آنجا وفات یافت.

گفت: که میگوید؟

گفت: برصیصا میگوید.

گفت: دروغ میگوید. او با وی صحبت کرده است و دختر حامله شده است، دختر را کشته است و اگر باور

نمیکنی، فلان جا دفن کرده است. باز کاوید تا ببینید.

پادشاه هفت بار از مقام خود برخاست و به مقام دیگر مینشست و باز به مقام خود میآمد، آشفته و متغیر، بر سر

آتش. بعد از آن پادشاه بر نشست با جماعتی و سوی صومعهٔ برصیصا رفت.

درآمد و او را گفت: دختر کجاست؟

گفت: وفات یافت، دفنش کردم.

گفت: ما را چرا خبر نکردی؟

گفت: مشغول بودم به اوراد، نرسیدم.

پادشاه گفت: اگر خلاف این ظاهر شود، چون باشد؟ زاهد دُرُشتی نمود، باشد که پیش رود.

پادشاه فرمود آن مقام را که نشان یافته بود، باز کاویدند. دختر را بیرون آوردند، کشته. برصیصا را دستها بستند وریسمان در گردن او کردند و خلایقی جمع شدند. برصیصا با خود میگفت: ای نفس شوم! شاد میبودی به آنکه دعای تو مستجاب است و شاد میبودی که در دل و دیدهٔ خلقان عزیز و عظیمی و شاد میبودی به احسنت و شاباش خلق و میترسیدی که نباید که قبول کم شود و بحقیقت آن همه مار و کژدم بود. قبول خلق مار پُرزهر است. با خویشتن آه میکرد و سود نبود. آوردندش زیردار بلند، نردبان بنهادند، طناب فرو آویختند. آن ساعت که در گردن او میانداختند. همان شیطان خود را بدان صورت بدو نمود و گفت: این همه بر تو من کرده‌ام وهنوز قادرم. چارهٔ تو در دست من است. مرا سجده بکن تا ترا برهانم.

گفت: این چه مقام سجود است، گردن من در طناب است!

گفت: به سر اشارتی بکن به نیت سجود «و العاقل یکفیه الاشاره» برصیصا از حلاوت جان سجود کرد. طناب در گردنش سخت شد.

شیطان گفت: «انّی بریٌ منک» میفرماید خداوند جل جلاله: ای مردمان! ای مؤمنان! چون شما را یار بدی از بیرون به بدی خواند و شما را وعده دهد که از این کار منفعت خواهد بودن و یاران بد گویند ترا، تو آنِ مایی، ما آنِ توییم در مرگ و زندگانی. میفرماید که: به آن غره مشوید که ایشان میخواهند تا شما را بدین دمدمه همچون خود فاسد کنند و در فساد کشند. چون شما را آلوده کنند، نه یار شما مانند و نه دوست شما، از شما بیزار شوند، مثل آن شیطان که حکایت کردیم که غمخوارگی و یاری مینمود. چندانکه او را در دام افکند، بعد از آن بیزار شد.

«هر آنکو بر تو دلبندد، همی بر خویشتن خندد که جز همچون تو نا اهلی، چو تو دلدار نپسندد

ورازنو کیسه عشقیرابهدستآری تو از شوخی قباها کز تو بردرد، کمرها کز تو بر بندد

وگرتو نیستی جز جان چنان بستانم از تو دل که یک چشمت همی گریدد دگر چشمت همی خندد

*

آنکس که ترا امید بی غم دادست هان تا نخوری، که او ترا دم دادست

روز شادی همه جهان یار تو اند یار شب غم، نشان کسی کم دادست

*

« یار شب غم، یار الهی باشد»

که ایشان را بود وفای الهی که:« انما المؤمنون اخوه» که اخوتی و برادری است که حق تعالی میان ایشان انداخته است و آنچه حق پیوند کند، آن گسسته نشود.

مردم از عاقلان دژم نشود مهر کز عقل بود، کم نشود

مهری که به غرضی بود فانی و عارضی، همچون رسن پوسیده بود، اندر او در آویزی بسکلد و اما مهری که بی عرضی بود صحیح، نی به غرضی، آن حبل الله بود که هرگز گسسته نشود که: «فمن یکفر بالطاغوت و یؤمن بالله فقد استمسک بالعروه الوثقی» عالم و جاهل سفیه و عاقل، مطیع و عاصی، کافر و مؤمن جمله در وقت درماندگی، دست در حبل الله زنند و از اسباب شیطانی بیزار شوند. اما اول صف بر آن کسی ماند که آخر کارها نکو داند که هم از اول کار، آخر کار را نظاره کند. کدام فرعون بود که به وقت غرقاب نگفت: «آمنتُ انّه لا اله الا الذی آمَنَتْ به بنواسرائیل و انا من المسلمین».

پادشاهی فرمود که: سرایی بنا کنید. فصل بهار گذشت، نکردی، فصل تابستان گذشت، نکردی، فصل خریف گذشت، هم نکردی. این ساعت که عالم یخ بند شد، خواهی که کاه گل سازی؟ ندا آید: «الان وقد عصیت قبل».

« مرغ را بینی که ناهنگام آوازی دهد سر بریدن واجب آید مرغ بی هنگام را»

قال النبی علیه السلام: «من تاب قبل الغرغره تاب الله علیه» اما سخن در آن است که در حالت غرغره توبه موافق، به بیرون دور بود و به اندرون نزدیک، آن مقدار بیگانگی به وقت غرغره دفع شود. اما کسی که نه ظاهر و نه باطن دارد و شایستهٔ توبه نبوده باشد و از اصل و بیخ خویش کژ رسته باشد، نتوان او را به دمی و بادی مستقیم کردن.

«از برف توان کوزه برآورد ولیک کیفر برد آن کس، به گَهِ پر کردن»

ایمان، تصدیق قلب است. محل ایمان دل است که: «کتب فی قلوبهم الایمان» و لکن میان زبان و دل تعلقی هست. چون در دل مایهٔ ایمان باشد، زبان به تسبیح و تهلیل مشغول باشد، آن مایه قوت گیرد، چنانکه در گیاه آتشی ضعیف باشد به دمیدن قوت گیرد و آن آتش چون بالا گیرد و مدد یابد، آن باد عین آتش شود. همچنین چون در دل ماده‌ای باشد از نور هدایت و کلمهٔ طیبه که بر زبان رانی، آن نور بیفزاید که: «لیزدادوا ایماناً مع ایمانهم» اما اگر در گیاه آتش نباشد جز خاکستر، هرچند که دردمی، جز غبار خاکستر برنخیزد که: «فویل للمصلین الذین هم عن صلوتهم ساهون الذین هم یراؤن» یعنی: مینمایند که ما، درمیدمیم، هرکه بیند او را پف میکند و تف میکند و نداند که در گیاه چیست. چنین گمان برد که او آتش میافروزد و نداند که در تنورهٔ دل جز خاکستر نیست. میفرماید که: «ذلک قولهم بافواههم» الا این نادر باشد که داعیهٔ تسبیح و تهلیل باشد و در دل مایه نباشد این نادر باشد. از بهر آنکه داعیه از دل خیزد، نی از زبان.

«به نزد عقل هر داننده‌ای هست که با گردنده، گرداننده ای هست»

و این که او را داعیه خیزد و مایهٔ ثابت در اندرون نبود، نادر باشد و این نادر از بهر آن باشد تا هر مطیعی در طاعت خود، خایف بود از بهر آنکه این مطبوخ بی آتش خوف، پخته نشود و چنان گفته‌اند بزرگان که: «الخوف ذکر و الرجاء انثی یتولد منها الباقیات الصالحات» لفظ تولد برای تفهیم است. خوف، تاریکی است. رجا، روشنی است به ظاهر، و به معنی به عکس آن است از بهر آنکه در رجا تصرفّ اوست بنده قایم است و در خوف، تصرف او معطل است و هر فسادی و سستییی که هست از تصرف اوست و هر صلاحی که هست، ازحق است.

سوال در سخن، جواب همهٔ سؤالهاست بتمام، زیرا که این سخن، صیقل آینهٔ کل است و چون در آینهٔ کل درنگری، کلّ روی خود را ببینی، هم بینی را، هم چشم را، هم پیشانی را، هم گوش هم بناگوش را. اکنون چون مشغول شوی به جز وی و از آینه کل غافل شوی، شومی آنکه آن ساعت آینه کل را ترک کرده باشی، آن جزو نیز فهم نشود. از این رو میفرماید که: «فاذا قرئ القرآن فاستمعواله وانصتوا» یعنی: چون مصطفی علیه السلام قرآن خواند و وحی گوید، شما که صحابه‌اید، مشغول شنیدن باشید و هیچ سوال مکنید: «لعلکم ترحمون» تا به برکت آن که استماع حقیقت آینهٔ کل کنید و خاموش کنید، بر شما رحمت کنند و شما را از همهٔ اشکالها بیرون آرند که از اشکال بنده را رحمت حق بیرون آرد نه قیل و نه قال.

بنگر که بسیار متکلمان در جواب و سوال تصنیفها کرده‌اند و سخن را در باریکی جایی رسانیده‌اند که از هزار طالب زیرک یکی ره نبرد از باریکی، و هنوز ایشان از ظلمت شبهت و اشکال بیرون نیامده‌اند تا بدانی که رحمت خدا باید تا بنده از اشکال بیرون آید که: «و عنده مفاتح الغیب» و ای بسا کسان که به قیل و قال مشغول نشدند و گوش و هوش به استماع کلام کاملان داشتند، از همهٔ شبهت و اشکال خلاص یافتند، الا قومی را غرض آن نیست که از اشکال بیرون آیند، غرض آن است تا ذوق گفت و گوی که به آن خو کرده‌اند، غرض ایشان ذوق شطرنج بازی سوال و جواب است. چنانکه گر گینی که خود را میخارد غرض او از خاریدن آن نیست که گر، زایل شود و صحت یابد الا غرض او خوشی گر خاریدن است، نه خوشی صحت.

حکیم میگوید: از این خاریدن صحت حاصل نیاید، الا من دارو میمالم، تو مخار و دارو را از جا مبر، اگرچه میخاردت تا آن خارش خارش چنان برود که هیچ باز نیاید. اکنون کلام عارف کامل داروی خارشهای سؤال و جواب و قال و قیل مشرقی و مغربی است، زیرا سخن مغز مغز است، نه سخن پوست پوست و از مغز مغز، صحت حاصل آید و همهٔ خارش سؤال و جواب و شک و شبهت و انکار و تاریکی برود و همهٔ علتها و رنجوریها برود ازدل و درون آدمی را صحت دینی و ایمانی حاصل آید بدین سخن که: «و ننزل من القرآن ما هو شفاء و رحمة للمؤمنین» فرمود که چون وحی گزارد و قرآن خواند، خاموش کنید و یقین است که صحابهٔ پاک به وقت قرآن خواندن پیغامبر علیه السلام افسانه نگفتندی و حکایت نکردندی به همدیگر، الا سؤال کردندی. پس مراد از اینکه فرمود: «خاموش کنید»، معنیش آن است که سؤال مکنید در میان سخن او.

بعد از آن صحابه گفتند: ما به وقت سخن گفتن پیغامبر علیه السلام چنان بودیمی که «کأنّ الطیر علی رؤوسنا» چنانکه مرغی لطیفی بیاید، بر سر کسی بنشیند و آن کس نیارد دست جنبانیدن و سر جنبانیدن و سخن گفتن، از بیم آنکه شاید که آن مرغ بپرد و خاصه که آن مرغ، عنقای مقصودها بود از کوه قاف عنایت پریده باشد باید که مستمع خاموش کند، یک سر مویی بر وی نجنبد تا از سایهٔ او برخوردار گردد و مشکلات او بی گفت و گو حل شود.

آن شکار نیست که آن سو میدوانی، آن، خیال است و این ساعت هر چند با تو حجت گویند که آن خیال است، قبول نکنی از گوینده، و گویی خود خیال تو راست که از این سخن محرومی؛ همچنانکه اول چو کودک بودی، باکودکان میدویدی سوی بازیها که نباید که کودکان بازی کنند و تو از آن بمانی و هر چند که تو را گفتندی که آن، خیال است، باطل است، حاصلی ندارد، نه شکم سیر کند و نه تو را پوشیده گرداند، هرگز قبول نکردیی، بلکه آن گوینده را دشمن گرفتئی و از او بگریختیی تا چون بزرگ شدی، و عقل در تو آمد به نور عقل اندرونی دانستی و اندک اندک فهم کردی که آن باطل و خیال بود که ما میدویدیم و آن نصیحت کنندگان راست میگفتند تا بدانی که تا کسی را در اندرون اندک روشنایی نبود، پند بیرونش سود ندارد و هرکه را در اندرون او روشنایی بود، روشنایی کلام عارفان ازگوش او درآیدبه آن روشنایی اندرونی بپیوندد، چنانکه در چشم روشنایی نبود، البته نور آفتاب سود ندارد اما چون در چشم روشنایی بود، روشنایی آفتاب به روشنایی چشم پیوندد که جنس اوست. نورسوی نور رود.

«نور اگر صد هزار میبیند جز که بر اصل خویش ننشیند»

ملکا و پادشاها! دیدهٔ همه را بدیدن راه راست روشن دار. سینهٔ همه را به اندیشهٔ عاقبت کار، آراسته چو گلشن دار. دل همه را به مهر مودت و احسان قدیم خویش و عطایای باقی خویش، اﻟﻒ بخش. قوت مخیله هر یک را از دشمنان ظاهر کفر و معصیت معصوم دار و از دشمنان پنهان ریا و شک و نفاق و حسد و بغض و کینه محفوظ دار. پاسبانان این قلعهٔ دین را از خواب و سهو عُطلت، نگاه دار تا قلعه دزدان نقاب بسته «ان کثیراً من الأحبار و الرهبان لیأکلون اموال الناس بالباطل و یصدون عن سبیل الله» بر این قلعه ظفر نیابند. تشنگان شهوت را که شیطان، ایشان را به زهراب دنیا میفریب‌اند تا از غایت تشنگی به خنکی آن شربت مغرور شوند و از زهر آن غافل باشند، این تشنگان را از حوض رسول صادق صلی الله علیه و سلم و از آب کوثر و حلاوت شریعت او خنک جگر گردان تا به زهراب شیطانی مغرور نشوند. عابدان ملت را که شب و روز قصد خدمت و عبادت حضرت تو دارند، از آفت خودپرستی و فتنهٔ اصنام نفس نگاه دار تا همچون عبادت جهودان و ترسایان بر ضلالت و بطلان نباشند. مبشرات نصرت خویش را بفرست تا لشکر قایمان و صایمان و مجاهدان را به بشارت نصرت تو ثابت قدم دارند تا از لشکر سیاهپوش «و اجلب علیهم بخیلک و رجلک» که لشکر شیطان است، که هر روز سیصد بار حمله آرند تا لشکر طالبان حق را منهزم کنند طالبان حق را ثابت قدم دار و اشارت و بشارت فرشتگان مقرب که پیغام میآرند از حضرت که: «انی معکم فثبتوا الذین آمنوا»، ترسی که در دل طالبان است که آن ترس هزیمت انگیزد در دل شیاطین موسوس نِهٔ، و قوتی که در دل شیاطین است، در دل ضعفای دین نِهٔ تا ایشان را به قوت و تأیید تو، داوود وار منهزم گردانند به اندک جنگی یا به یک دو سنگی که: «فهزموهم باذن الله» و جالوت نفس اماره را به دست داوود عقل، اسیر و شکسته و مستأصل گردان که: «و قتل داود جالوت و آتاه الله الملک» ملک این جهان به دست توست و ملک آن جهان هم به دست توست. ای مالک هر دو ملک! ممالیک ضعیف خود را پاکوفتهٔ دشمنان دین مگردان که: «السؤال و ان قل ثمن النوال و ان جل» ما سؤال ضعیفانهٔ عاجزانهٔ خود به حضرت تو عرض کردیم تو نوال بی زوال باقی متلاقی بی پایان بی کران رحمت خویش ارزانی دار. یا اله العالمین و یا خیر الناصرین.