عارفی گفت: رفتم در گلخنی تا دلم بگشاید که گریزگاهِ بعضی اولیا بوده است؛ دیدم رییس گلخن را شاگردی بود، میان بسته بود کار میکرد و اوش میگفت که «این بکن و آن بکن» او چست کار میکرد. گلخنتاب را خوش آمد از چستیِ او در فرمانبرداری گفت «آری همچنین چست باش اگر تو پیوسته چالاک باشی و ادب نگاهداری مقام خود به تو دهم و ترا بجای خود بنشانم» مرا خندهگرفت و عقدهٔ من بگشاد؛ دیدم رییسان این عالم را همه بدین صفتاند با چاکران خود.