مولانا » فیه ما فیه » فصل ششم - پسر اتابک آمد خداوندگار فرمود

پسر اتابک آمد خداوندگار فرمود که پدر تو دایماً به حقّ مشغول است و اعتقادش غالب است و در سخنش پیداست. روزی اتابک گفت که کافران رومی گفتند که «دختر را تا به تاتار دهیم که دین یک گردد و این دین نو که مسلمانی است برخیزد» گفتم «آخر این دین کی یک بوده است؟ همواره دو و سه بوده است و جنگ و قتال قایم میان ایشان. شما دین را یک چون خواهید کردن؟ یک آنجا شود در قیامت. اما اینجا که دنیاست ممکن نیست زیرا اینجا هر یکی را مرادی است و هوایی است مختلف. یکی اینجا ممکن نگردد مگر در قیامت که همه یک شوند و به یکجا نظر کنند و یک‌گوش و یک‌زبان شوند». در آدمی بسیار چیزهاست، موش است و مرغ است؛ باری مرغ قفس را بالا می‌برد و باز موش به زیر می‌کشد و صدهزار وحوش مختلف در آدمی. مگر آنجا روند که موش موشی بگذارد و مرغ مرغی را بگذارد و همه یک شوند زیرا که مطلوب نه بالاست و نه زیر. چون مطلوب ظاهر شود نه بالا بود و نه زیر. یکی چیزی گم کرده است چپ و راست می‌جوید و پیش و پس می‌جوید چون آن چیز را یافت نه بالا جوید و نه زیر و نه چپ جوید و نه راست نه پیش جوید و نه پس جمع شود. پس در روز قیامت همه یک نظر شوند و یک زبان و یک گوش و یک هوش چنانک ده کس را باغی یا دکانی به شرکت باشد، سخنشان یک باشد و غمشان یک و مشغولی ایشان به یک چیز باشد چون مطلوب یک گشت. پس در روز قیامت چون همه را کار به حق افتاد همه یک شوند. به این معنی هر کسی در دنیا به کاری مشغول است یکی در محبّت زن، یکی در مال، یکی در کسب، یکی در علم؛ همه را معتقد آن است که «درمان من و ذوق من و خوشی من و راحت من در آن است و آن رحمت حقّ است» چون در آنجا می‌رود و می‌جوید نمی‌یابد باز می‌گردد و چون ساعتی مکث می‌کند می‌گوید «آن ذوق و رحمت جستنی است، مگر نیک نجستم؛ باز بجویم» و چون باز می‌جوید نمی‌یابد همچنین تا گاهی که رحمت روی نماید بی‌حجاب بعد ازان داند که راه آن نبود. امّا حق‌تعالی بندگان دارد که پیش از قیامت چنانند و می‌بینند. آخر علی رضی الله عنه می‌فرماید لَوْ کُشِفَ الْغِطاءِ مَا اْزْدَدْتُ یَقِیْناً یعنی «چون قالب را برگیرند و قیامت ظاهر شود یقین من زیادت نگردد»؛ نظیرش چنان باشد که قومی در شب تاریک در خانه روی به هر جانبی کرده‌اند و نماز می‌کنند. چون روز شود همه ازان باز گردند امّا آنرا که رو به قبله بوده است در شب، چه باز گردد؟ چون همه سوی او می‌گردند. پس آن بندگان هم در شب روی به وی دارند و از غیر روی گردانیده‌اند. پس در حقّ ِ ایشان قیامت ظاهر است و حاضر.

سخن بی‌پایان است امّا به قدر طالب فرو می‌آید که وَ اِنْ مِنْ شَیْیءِ اِلَّا عِنْدَنَا خَزَائِنُهُ وَ مَا نُنَزِّلْهُ اِلَّا بِقَدَرٍ مَعْلُوْمٍ حکمت همچون باران است در معدن خویش بی‌پایان است امّا به قدر مصلحت فرود آید؛ در زمستان و در بهار و در تابستان و در پاییز به قدر او و (در بهار همچنین) بیشتر و کمتر؛ اما از آنجا که می‌آید آنجا بی‌حدّ است. شکر را در کاغذ کنند یا داروها را عطّاران امّا شکر آن قدر نباشد که در کاغذ است کان‌های شکر و کان‌های دارو بی‌حدّ است و بی‌نهایت، در کاغذ کی گنجد؟ تشنیع می‌زدند که قرآن بر محمد (صلی الله علیه و سلّم) چرا کلمه کلمه فرود می‌آید و سوره سوره فرو نمی‌آید، مصطفی (صلوات الله علیه) فرمود که «این ابلهان چه می‌گویند؟ اگر بر من تمام فرود آید من بگدازم و نمانم» زیرا که واقف است از اندکی بسیار فهم کند و از چیزی چیزها و از سطری دفترها. نظیرش همچنانکه جماعتی نشسته‌اند حکایتی می‌شنوند امّا یکی آن احوال را تمام می‌داند و در میان واقعه بوده است از رمزی آن همه را فهم می‌کند و زرد و سرخ می‌شود و از حال به حال می‌گردد و دگران آن قدر که شنیدند فهم کردند چون واقف نبودند بر کلّ احوال. امّا آنک واقف بود از آن قدر بسیار فهم کرد. چون در خدمت عطّار آمدی شکر بسیار است امّا می‌بیند که سیم چند آوردی به قدر آن دهد. سیم اینجا همّت و اعتقاد است به قدر همّت و اعتقاد سخن فرود آید. چون آمدی به طلب شکر در جوالت بنگرند چه قدر است به قدر آن پیمایند کیله‌ای یا دو. اما اگر قطارهای اشتر و جوال‌ها بسیار آورده باشد فرمایند که کیّالان بیاورند. همچنین آدمی بیاید که او را دریاها بس نکند و آدمی باشد که او را قطره‌ای چند بس باشد و زیاده از آن زیانش دارد. و این تنها در عالم معنی و علوم و حکمت نیست در همه‌چیز چنین است در مال‌ها و زرها و کان‌ها جمله بی‌حدّ و پایان‌ است امّا بر قدر شخص فرود آید زیرا که افزون از آن برنتابد و دیوانه شود. نمی‌بینی در مجنون و در فرهاد و غیره از عاشقان که کوه و دشت گرفتند از عشق زنی چون شهوت از آنچ قوّت او بود بر او افزون ریختند و نمی‌بینی که در فرعون چون ملک و مال افزون ریختند دعوی خدایی کرد وَ اِنْ مِنْ شَیْیءٌ اَلَّا عِنْدَنَا خَزَائِنُهُ هیچ چیز نیست از نیک و بد که آن را پیش ما و در خزینه ما گنج‌های بی‌پایان نیست امّا به قدر حوصله می‌فرستیم که مصلحت در آن است.

آری این شخص معتقد است امّا اعتقاد را نمی‌داند همچنانک کودکی معتقد نان‌ است امّا نمی‌داند که چه چیز را معتقد است. و همچنین از نامیات درخت زرد و خشک می‌شود از‌ تشنگی و نمی‌داند که تشنگی چیست. وجود آدمی همچون عَلمی است عَلم را اوّل در هوا می‌کند و بعد از آن لشکرها را از هر طرفی که حق داند از عقل و فهم و خشم و غضب و حلم و کرم و خوف و رجا و احوال بی‌پایان و صفات بی‌حدّ به پای آن عَلم می‌فرستد و هر که از دور نظر کند عَلم تنها بیند امّا آنک از نزدیک نظر کند بداند که درو چه گوهرهاست و چه معنی‌هاست. شخصی آمد گفت «کجا بودی؟ مشتاق بودیم چرا دور ماندی؟» گفت «اتّفاق چنین افتاد» گفت «ما نیز دعا می‌کردیم تا این اتفاق بگردد و زایل شود، اتّفاقی که فراق آورد آن اتفاق نابایست است ای واللّه هم از حق است امّا نسبت به حقّ نیک است». راست می‌گوید همه نسبت به حق نیک است و به کمال است اما نسبت به ما نی. زنا و پاکی و بی‌نمازی و نماز و کفر و اسلام و شرک و توحید جمله به حق نیک است اما نسبت به ما زِنی (زنا) و دزدی و کفر و شرک بد است و توحید و نماز و خیرات نسبت به ما نیک است اما نسبت به حق جمله نیک است چنانک پادشاهی در ملک او زندان و دار و خلعت و مال و املاک و حشم و سور و شادی و طبل و علم باشد اما نسبت به پادشاه جمله نیک است چنانک خلعت کمال ملک اوست؛ دار و کشتن و زندان همه (؟هم) کمال ملک اوست و نسبت به وی همه کمال است اما نسبت به خلق، خلعت و دار کی یک باشد؟