ابن حسام خوسفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۴

بی نیازی از نیاز ما چه استغناست این

جور کم کن بر دلم کآخر نه از خاراست این

گفتم ای سرو سهی بنشین که بنشیند بلا

گفت بنشینم ولیکن نه بلا بالاست این

گفت رنگت سرخ دیدم این نه رنگ عاشقی است

گفتمش فیض دموع چشم خون پالاست این

گفتم آن مشک سیه بر دامن خورشید چیست؟

گفت بر برگ گل تر عنبر سار است این

گفتم از خون دلم گلگونه رنگین کرده ای

گفت بر نسرین نشان لاله حمراست این

گفتمش چشمت برد از من دل و آرام و هوش

گفت ترک مست را اندیشه یغماست این

گفت کام از لعل من می بایدت ابن حسام

گفتم آری طعنه طوطی شکر خاست این