ابن حسام خوسفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۹

ای قامت بلند تو ما را بلای دل

چون من که دیده ای که بود مبتلای دل

از دست دیده کار دل من به جان رسید

ای دیده ای که چه کردی به جای دل

خون دلم بریخت خیال لب تو دوش

آه از لب توام ندهد خونبهای دل

دل آرزوی لعل تو دارد به بوسه ای

گر وایه ی دلم نرسد از تو وای دل

دوش اندرون غنچه ی دلتنگ خون گرفت

از بس که گفت بلبلش از ماجرای دل

آیا کجا معالجه ی درد دل کنند

کانجا من از طبیب بپرسم دوای دل

ابن حسام مخزن گنج قناعت است

از لطف دوست کلبه ی احزان سرای دل