غمزهٔ تیز ترا سینهٔ من شد هدف
خون دلم گو بریز اینْت مرا صد شرف
در صف تو عاشقان جامه به خون شستهاند
تا که شود در میان یا که رود پیش صف
دل به کمند تو باز بسته از آن شد که هست
سایهٔ موی ترا نور خدا در کنف
غرقهٔ بحر عمیق از پی دُردانهایم
یا برود سر ز دست یا گهر آید به کف
عمر که بییاد دوست میگذرد عمر نیست
تا نکنی عمر من عمر گرامی تلف
جان و دل عارفان صید کمند تواند
کی بود آخر ترا میل به صید عجف
فتنه نشان میدهند رو به طلب شحنهای
فتنه نشان تو بس شحنهٔ دشت نجف
ابن حسام این سخن وسع بیان تو نیست
اَلهَمَنی مُلهَمٌ عَرَّفَنی مَن عَرف
لؤلؤ نظم خوشاب زادهٔ طبع من است
دُرّ گرانمایه را پاک بباید صدف