ابن حسام خوسفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۱

هرشب از طوفان چشم آب از سرما بگذرد

مردم چشمم ندانم چون  ز دریا بگذرد

اشک خون آلوده ی من با شفق همدم شود

آه مینا گون من زین سقف مینا بگذرد

گر ندیدی زحمتی از خار مژگان پای دوست

دیده مفرش کردمی در راه تا وا بگذرد

هر شب از آشوب قدش صدبلابالا شود

برگذرگاهی اگر آن سرو بالا بگذرد

گل ز خجلت خوی کند، نرگس سراندازد به پیش

بر چمن گر قامت آن شوخ رعنا بگذرد

در دماغ باد ناید بوی ریحان بهشت

گر دمی بر طرف آن زلف سمن سا بگذرد

تلخی مردن نبیند آنکه وقت نزع روح

بر زبانش نام آن لعل شکرخا بگذرد

چون بنفشه سر برآرم پای بوسش را زخاک

سایه ی سَروش اگر بر تربت ما بگذرد

خانه ی صبر تو یغما گردد ای ابن حسام

گر خیالی بر دلت زان ترک یغما بگذرد