ای کرده به غمزه دل صد شیفته تاراج
تیر مژهات سینهٔ من ساخته آماج
پیوسته کمان سیه از مشک کشیده است
طفرهای دو ابروی تو بر دایرهٔ عاج
زان لب که رسیده است لطافت به نصابش
شرط است زکاتی که رسانند به محتاج
ای سرو گلاندام بده بادهٔ صافی
بر نالهٔ مرغ سحر و نغمهٔ درّاج
ای اهل صفا را در تو کعبهٔ مقصود
لبیکزنان بین به سر کوی تو حُجّاج
در پنجهٔ عشاق کمانیست قویپی
کان را نکشیده است به جز بازوی حلّاج
بر خاک رعونت به تکبر چه خرامی
سرها بنگر زیر پی انداخته بیتاج
بگرفت لبت ملک لطافت به ملاحت
پیداست که از کشور خوبان که برد باج
گو خاک درت سجدهگه ابن حسام است
ارشاد چنین میکندش سالک منهاج