ابن حسام خوسفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۸

صبا حکایت زلف مرا پریشان گفت

سیاهکاری شوریده باز نتوان گفت

خط غبار که تعلیق ثلث عارض تست

محققش بتوان نسخ خط ریحان گفت

نسیم طرهّ سنبل به هم برآمده یافت

مگر حکایت آن زلف عنبر افشان گفت

به سرمه خاک درت جوهری برابر کرد

کجاست اهل بصارت که نیک ارزان گفت

برآن سرم که گر از دل به جان رسد کارم

دل رمیده نخواهد به ترک جانان گفت

اگر مراد تو از من گذشتن از جان است

بیا بیا که دلم ترک صحبت جان گفت

از آنچه بر سر من می رود ز دست فراق

حکایتی است محقّر که پیر کنعان گفت

ز اهل قافله پنهان کجا شود رازی

که دوش بر سر محمل جرس به افغان گفت

چو سیل دیده من دید ابر طوفان بار

سرشک گرم مرا رشک روز باران گفت

صبا به داور دوران رسان حکایت من

که باد واقعه مور با سلیمان گفت

حدیث ابن حسام از شکایت اصحاب

حکایتی است که یوسف ز جور اخوان گفت